پنجشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۹۰

بچه

چند وقت پیش توی مترو نشسته بودم که یه تبلیغ دیدم در مورد پذیرشِ فرزندخونده. یه دفعه دلم خواست، دلم خواست برم یه بچه رو به فرزندی قبول کنم، دولت هم خرجش رو می‌‌ده‌، اما هرچی‌ بیشتر به این موضوع فکر کردم، دیدم هنوز آمادگی جسمی‌ و روحی روانی‌ رو برای مادر شدن ندارم و هنوز خیلی‌ چیز‌ها هست که باید قبل از مادر شدن، تجربشون کنم. با مشکلاتی که با سردرد، دست درد و گردن درد دارم و توانایی بلند کردن بار رو ندارم و مسلما بچه رو هم نمی‌‌تونم طولانی مدت بغل کنم و با مشکلات فکری که هنوز برای خودم حلشون نکردم. هرچند که سنّ ایده‌آل برای مادر شدن، برایِ من ۲۰ سال بود. هیچ وقت فکر نمی‌‌کردم ۳۱ ساله که شدم، هنوز بچه نداشته باشم، اما خب دنیا همیشه اونجوری که آدم از قبل فکر می‌‌کنه، نمی‌‌گرده. الان ۲ روزه که مادر شدم! یعنی‌ نه مادرِ واقعی‌، فقط حسش رو داشتم، البته نه مسلما مثلِ یه مادر واقعی‌. دیروز رفته بودم بیبی سیتری برای خواهرِ یکی‌ از دوست هام که دو تا بچه داره. یه پسرِ کمی‌ لوسِ ۳ سال و نیمه و یه دخترِ خیلی‌ ناز و مثلِ عروسک یک سال و نیمه. یک ساعت و ربع توی زمینِ بازی مراقبشون بودم، بعد بردمشون خونه. تمام وقت توی پارک سعی‌ کردم مادرِ خوبی باشم، بی‌ خودی نه نگم، سختگیر نباشم، تماِم چیز‌هایی‌ که اینجا توی مادرها به عنوانِ نکاتِ مثبت دیده بودم اجرا کنم. توی آفتاب شر شر عرق می‌‌ریختم و با دوتا دستم هر دوتاشونو تاب می‌‌دادم، گذاشتم زمین بخورن و خودشون بلند بشن، گذاشتم همه چیز رو امتحان کنن، خودشونو خیس کنن، توی زمین خاک بازی غلت بزنن. مامانشون براشون موز گذاشته بود، دلم برای دخترک ضعف می‌‌رفت وقتی‌ با اون دوتا دندونِ کوچولوی تیزش، تیکه‌های موز رو که کوچولو کرده بودم، از توی دستم گاز می‌‌زد. اولین باری بود که با یه کالسکه بچه و یه بچه که کنارم راه می‌‌ره‌، سوار اتوبوس می‌‌شدم، یه حس عجیبی‌ بود، به خصوص وقتی‌ که ماشین‌ها پشت خطِ عابرِ پیاده برامون می‌‌ایستادن، پسرک خیلی‌ آروم می‌‌اومد و من باید با حوصله و صبر می‌‌رفتم تا اون هم بیاد، وقتی‌ که اتوبوس من رو با کالسکه دید و فوری یک سمتشو آورد پایین تا من کالسکه رو هل بدم تو. همه اینا برام جدید بود، تا حالا فقط دیده بودم، سعی‌ کردم دیده هام رو خوب اجرا کنم. پسرک توی اتوبوس می‌‌خواست بره ردیفِ آخر بشینه، نه نگفتم، اتوبوس حرکت کرد، افتاد، بهش گفتم که وقتی‌ اتوبوس حرکت می‌‌کنه نباید راه بره. گذاشتم یه ایستگاه بشینه، بعد ازش خواهش کردم که بیاد نزدیکِ من بشینه چون ایستگاهِ سوم باید پیاده می‌‌شدیم و من می‌‌ترسیدم که جا بمونه. خیلی‌ احساسِ مسئولیت و رد کردنِ بچه‌ها از خیابون خستم کرد، انگار که یه بارِ سنگین رو شونه‌ام بود. مادر بودن خیلی‌ کارِ سختیه.
امروز صبحِ اولِ وقت هم رفتم پیش بچه ها، بزرگه رو بردم مهد کودک گذاشتم، خیلی‌ حسِ خوبی بود. مهد کودکش عینِ بهشت بود. کوچیکه رو بردم اول براش نون و مربا خریدم که کلی‌ کیف کرد و تیکه‌های کوچولو شده رو از توی دستم گاز زد، بعد بردمش زمین بازی و نزدیکِ دو ساعت بازی کرد، بعد بردمش خونه، غذاشو دادم و گذاشتمش توی تختش تا مامانش اومد. اصلا بهانه نگرفت، غر نزد، خیلی‌ خوش اخلاق و نازه. فردا صبح می‌‌رم بیبی سیتری یه بچه یک ساله. مادرش رو تا حالا ندیدم، اون زوجِ مهربونی که یه استودیوِ کوچیک دارن و گاهی براشون کار می‌‌کنم، منو بهش معرفی‌ کردن. باهم آشنا بودن، دیدن ایرانیه و احتیاج به بیبی سیتر داره، منو معرفی‌ کردن. در ضمن مثلِ این که گرافیسته و یک نفر رو هم می‌‌خواد که توی کارهای گرافیک کمکش کنه. فکر کنم ازم خیلی‌ تعریف کرده بودن چون وقتی‌ پرسیدم که نمونه کارهام رو بیارم، گفت نمی‌‌خواد!

شنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۹۰

روز‌های خوب در راهن

این دو هفته با بچه ها، خیلی‌ چیز‌ها یاد گرفتم، از آب و هوا و زندگی‌ مردمِ کلمبیا گرفته تا زبون اشاره و سیستم‌های آبرسانی و توالت‌های عمومی رومیانِ باستان. با آدم‌های خوب و مهربونی هم آشنا شدم. حسابی‌ خستم، دلم می‌‌خواد چند روز بخوابم اما خوشحالم، هم از چیز‌های زیادی که یاد گرفتم هم از این که این دو هفته کارِ مجانی‌ باعث شد که یه کارِ یک هفته‌ای پیدا کنم برای هفته اولِ آگوست. پیدا کردنِ این کار خیلی‌ احساسِ خوبی‌ بهم داد، باعث شد به این فکر کنم که تا حالا نشده جایی‌ برم کار کنم و بهم نگن دوباره برای یه کارِ دیگه برم. احساس کردم که خوبم و کمی‌ از اعتماد به نفسِ از دست رفتم رو به دست آوردم. باعث شد به این فکر کنم که شاید دستم لرزیده باشه، شاید صدام لرزیده باشه، اما یکی‌ یکی‌ آجر روی هم گذشتم تا زندگیم رو اینجا توی شهرِ خوشبختی بسازم، زندگی‌ که مالِ خودمه.

دنیای عجیب

دنیا این روز‌ها جای عجیبی‌ یه با موبایل یا لپ تاپی که همه کس و کارت شده، همه شماره تلفن‌هات رو می‌‌دونه، همه پس وردهاتو، همهٔ ایمیل‌ها و اس‌ام‌اس‌های خصوصیت رو، همهٔ خبر‌های توی فیس بوکت رو، حتا می‌‌دونه پیش اون دوستت که اون ورِ کره زمینه، ساعت چنده، کِی‌ بارون می‌‌یاد، کِی‌ آفتابه. موبایلی‌ که با جی‌ پی‌ اسش نمی‌‌گذاره گم بشی‌، برات رادیو یا حتا آهنگ‌های درخواستی پخش می‌‌کنه. نمی‌ گذاره حتا یه لحظه هم حوصلت سر بره. وسیله‌ای که تو رو گاهی از بقیه ایزوله می‌‌کنه، وقتی‌ که توی مترو تنهایی‌ انگری بردز بازی‌ می‌‌کنی‌‌، ایمیل چک می‌‌کنی‌‌، با یه ورِ دیگه کره زمین حرف می‌‌زنی‌‌ و گاهی حتا نگاه نمی‌‌کنی‌ ببینی‌ که بغلیت یا روبروییت کیه و در چه حال و روزیه. اما از اون لحظه‌ای که باتری نداشته باشه.

شاید...

شاید که ۲۵، ۳۰ یا ۳۵ ساله باشی‌. شاید که خجالت کشیده باشی‌ سوالی را بپرسی‌، سوالی که جوابش را اینجا، هر بچه ۱۴ ساله‌ای می‌‌داند. سوالی که شاید هر کسی‌ جوابش را از خواهر مادرش بخواهد. شاید که کسی‌ نبوده باشد که جوابت را بدهد، شاید که گریه کرده باشی‌، ترسیده باشی‌، به مملکتت و به فرهنگت فحش داده باشی‌ که این چیز‌ها را به تو یاد نداده. شاید که از بیچارگی به تلفنِ ضروری زنان زنگ زده باشی‌ و خانومِ پای تلفن جوابِ سوالاتت را خیلی‌ مهربان داده باشد و تو فکر کرده باشی‌ که چه خوب است که کسی‌ هست که مراقبت باشد، کسی‌ هست که کمکت کند، دستت را بگیرد، پشتت بایستد و فکر کرده باشی‌ که چه حیف که این کَس، کَس و کارِ تو نیست، هم زبانِ تو نیست، هم مملکتِ تو نیست.
شاید که آخرش کمی‌ آرام شده باشی‌، فکر کرده باشی‌ که بالاخره این ترس‌ها باید یکی‌ یکی‌ از بین بروند، هرچند که ممکن است از بین رفتنشان خیلی‌ درد داشته باشد.

جمعه، تیر ۲۴، ۱۳۹۰

یک هفتهٔ پُر کار

یک هفته‌ پُر کار خیلی‌ زود گذشت. درسته که این روز‌ها در کنارِ بچه‌ها بهم خوش می‌‌گذره و کلی‌ هم چیز یاد می‌‌گیرم، ولی‌ واقعا از پا درمی‌‌یام و ساعت ۱۰ شب باید برم بخوابم . از این ۴۳۰۰ تا بچه‌ای که این روزها از سر و کولمون بالا می‌‌رن، خیلی‌‌هاشون خوبن. یعنی‌ توی هر گروه ۲۰ تا ۳۰ نفره، یه بچه هست که ممکنه بچه‌های دیگه رو کمی‌ اذیت کنه، گاهی همون یه دونه هم نیست. واقعا دوست داشتنی هستن . از فرهنگ‌ها و بعضی‌ وقت‌ها هم از مملکت‌های متفاوتی هستن . با این که اینجا تُرک خیلی‌ زیاده، اما تعدادِ بچه‌های تُرک توشون خیلی‌ کمه. متاسفانه تُرک های اینجا اکثرا به تحصیل و فرهنگِ بچه‌هاشون اهمیت نمی‌‌دن، اونارو فقط توی گروه هم کیش و هم زبون خودشون قرار می‌‌دن، اجازه نمی‌‌دن که بچه‌هاشون خودشون رو با جامعه‌ای که توش زندگی‌ می‌‌کنن وفق بدن. یه جورِ خاصی‌ دور از اجتماع نگهشون می‌‌دارن. دولت خیلی‌ تلاش می‌‌کنه که این سد رو بشکنه و کارهای فرهنگی‌ زیاد و خوبی‌ رو تو این زمینه انجام می‌‌ده‌، اما خب پدر مادرها هم موثر هستن . اینجا آدم خیلی‌ وقت‌ها می‌‌بینه که بچه‌ها یا نوجون‌های تُرک دارن همدیگرو توی مترو می‌‌زنن و به هم مشت و لگد می‌‌پرونن یا فحش می‌‌دن. حتا گاهی توی آسانسور به درو دیوار مشت و لگد می‌‌پرونن. نه که بچه‌های اروپایی این کارها رو اصلا نکنن، نه. اما بیشتر کسایی‌ که این کارهارو می‌‌کنن تُرک ها هستن . به خصوص به پسرهاشون خیلی‌ چیزهارو یاد نمی‌‌دن. البته من خانواده‌های ایرانی‌ هم سراغ دارن که به پسرهاشون خیلی‌ چیزها از جمله کارهای خونه رو یاد نمی‌‌دن و مادر خونه همیشه باید رخت‌هاشون رو بشوره، اتاقشون رو جمع کنه، حتا اگر ۳۰ سال یا ۴۰ سالشون باشه! برای این که راه دور نریم، نمونش همین پسر‌های هم آپارتمانی من هستن که بالای ۲۰ سال دارن و به گفته خودشون حتا نیمرو درست کردن هم بلد نیستن . یکیشون حتا برای اینکه بدونه پاستا رو چطور بپزه، زنگ زده بود ترکیه به مادرش! تازه وقتی‌ مسئولِ خوابگاه بهشون گفت بود که چرا انقدر کثیف و نا مرتب هستین، جواب داده بودن که ما عادت داریم کارهامون رو مادرمون انجام بده! 
سه‌شنبه با یه گروه از این ۴۳۰۰ تا بچه رفته بودیم کتاب خونه ملی‌ شهر که بسیار زیبا و دیدنیه و کتاب‌های خیلی‌ با ارزشِ قدیمی‌ توش نگهداری می‌‌شه. 
همه بچه‌ها به موقع اومدن، فقط مونده بود یه گروهِ ۱۵ نفره که ما منتظرشون بودیم. چون اینجا همه چیز سرِ وقت شروع می‌‌شه، من مجبور شدم بچه هارو با مسئولِ کتاب خونه ببرم تو سالن و همکارم جلوی در بایسته تا این گروه بیاد. یه ۲۰ دقیقه‌ای گذشته بود که دیدم همکارم با یه گروهِ ۱۵ نفره ی پر سرو صدا از بچه‌های ۷ تا ۹ ساله اومد که ۳ تا خانوم تُرک با روسری‌های سه دور دورِ سرشون پیچیده و لباسهای تا مچِ پا بلند، همراهی شون می‌‌کردن. فکر کنم خانوم‌ها مربی‌‌های بچه‌ها بودن و مرتب با هم و با بچه‌ها ترکی‌ صحبت می‌‌کردن. خانومِ کتابخونه چی‌ خیلی‌ مهربون و با حوصله بود و کلی‌ برای بچه‌ها توضیحات داد، بعد چون یه کتابِ قدیمی‌ راجع به گیاهانِ درمانی رو به بچه‌ها نشون داد، خواست که یه پاستیل گیاهی به بچه‌ها بده که توش گیاه درمانی هست که برای گلو درد هم خوبه. پرسید: کی‌ پاستیل می‌‌خواد؟ همه گفتن من، من! و دویدن به سمتِ پاستیل ها، یک دفعه یکی‌ از خانوم تُرک روسری به سرا پرید وسط و گفت، نه! من باید ببینم محتویاتش چیه! بسته رو گرفت و یه نگاهِ سر سری بهش انداخت و گفت: من به بچه‌ها یه چیز دیگه می‌‌دم! بعد یه چیزایی به ترکی‌ به بچه‌ها گفت. بچه‌های دیگه پاستیل‌هاشون رو گرفتن و خوردن و بچه‌های تُرک فقط نگاشون کردن. خانومه تا آخر هم بهشون هیچی‌ نداد، نه آب‌نباتی، نه چیز دیگه ای.  من خیلی‌ ناراحت شدم. بعدش بچه‌ها باید کاردستی درست می‌‌کردن. بچه‌های تُرک تمام وقت مشغول کتک زدن و هل دادنِ همدیگه بودن، چیزی که من توی این روزا از هیچ بچه‌ای ندیدم، اصلا حالیشون نبود که اومدن توی کتابخونه، این ۳ تا مربی‌ هم لام تا کام چیزی بهشون نمی‌‌گفتن. خانومِ کتابخونه چی‌ با این که مهربون بود، از کارهای این‌ها خیلی‌ تعجب کرده بود، می‌‌گفت اینا اصلا متوجه نیستن که کجا اومدن، راست هم می‌‌گفت. من ۵۰ دفعه بهشون گفتم اینجا کتاب خونه است، جای دویدن و شلوغ کردن نیست، اما به خرجشون نمی‌‌رفت. بچه‌ها همین جا مدرسه می‌‌رن اما تقریبا هیچ کدوم از کارهای بچه‌های هم سنشون رو نتونستن درست انجام بدن، از جمله تا کردن و بریدن کاغذ. مربی‌ اکثرا از دستشون می‌‌گرفت و خودش انجام می‌‌داد، البته غلط هم انجام می‌‌داد! یعنی‌ مثلا جایی‌ رو که قرار بود تا کنه، می‌‌برید و کلی‌ از برگه هارو حروم کرد و چند صفحه‌ای برای گروه بعدی کم اومد. توی گروه دوم، یه دختر ناز و خجالتی‌ تُرک بود که مادرش زبون اینجا رو خوب حرف می‌‌زد. خانومِ کتابخونه چی اصلا به گروه دوم پاستیل نداد اما یه سوال پرسید، گفت حتما همتون کلیسا دیدین دیگه نه؟ دختر خجالتیه گفت نه! خانومِ کتابخونه چی گفت خب تو حتما مسجد دیدی، نه؟ گفت آره. من ناراحت شدم و من فکر کردم که آدم به عنوانِ پدر و مادر، باید خیلی‌ بی‌ فکر باشه که بچه ش توی این مملکت مدرسه بره و با این بچه‌ها رفت و آمد داشته باشه، اما یه بار دستشو نگیره ببره یه کلیسا نشونش بده، آخه آدم چقدر باید دُگم و کنسرواتیو باشه؟؟؟
همه بچه‌ها تی‌شرت‌های یه شکل می‌‌گیرن، توی گروه اول دو تا دختر بودن که آستین‌ها و یقه تی‌شرتشون رو بریده بودن، پایینش رو هم بریده بودن و اصلا یه طرحِ جدید داده بودن برای لباسشون. خیلی‌ از خلاقیت و جرأشون خوشم اومد. به این فکر کردم که چرا به عقلِ من نرسید حالا که خیلی‌ گرمه، منم گرمایی هستم، لباسمو تیکه پاره کنم؟! فردا صبحش خیلی‌ خیلی‌ گرم بود، گفتن که گرم‌ترین روز ساله، وقتی‌ که خواستم آستین‌های تی شرتم رو بِبُرم، دیدم جرات ندارم، دستم نمی‌‌رفت انگار، فکر کردم چه بزدل شدم، بچه‌ها چقدر پُر جرأتن، من چقدر کله شق بودم، چرا الان می‌‌ترسم؟ پیر شدم؟ آخرش دل‌ زدم به دریا و یه آستین رو بریدم و تی شرت رو تنم کردم، کمی‌ خودم رو تو آینه نگاه کردم و دوباره تی شرتمو در آوردم و اون یکی‌ آستینشو بردیم، بعدش کمی‌ فکر کردم و قیچی رو گذشتم پایینشو کوتاهش کردم. آخرِ سر با کلی‌ هیجان چیزی که باقی‌ مونده بود و خیلی‌ هم زیاد نبود رو تنم کردم! مزه داد! انگار که با یکی‌ از ترس هام روبرو شده باشم!  
سه‌شنبه رفتیم موسسه فیزیک، از ۱۰ صبح تا ۳ بعد از ظهر اونجا بودیم. توی معلم‌ها یه آقای جوونِ نازی بود با چشم‌های قهوه‌ای قشنگ و موهای فرفری فلفل ‌نمکی که ۲ هفته بود فارغ التحصیل شده بود. دلم می‌‌خواست بهش بگم آقاهه می‌‌یای بریم با هم یه قهوه بخوریم؟ هیچ وقت تا حالا پیش نیومده همچین کاری کنم اما جرات نمی‌‌کنم، دیدم انگار دیگه دیره واسه این کارا.
توی موسسه فیزیک هم دوباره همون جریان تکرار شد که به بچه‌ها سوسیس دادن با نون و تنها یه پسر بود که گشنه موند، چون گفت من مسلمونم و نمی‌‌تونم سوسیس بخورم و من باز ناراحت شدم.
دیروز یه دوستِ جدید پیدا کردم، یه دخترِ عکاس که فهمیدم از دانشگاه قبلی‌ من فارغ التحصیل شده.

پنجشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۹۰

شنبه، تیر ۱۸، ۱۳۹۰

خوش اخلاقی‌ مُسری ست

امروز یه پسر کوچولوی مهربونِ خوش اخلاق که توی کالسکه ش نشسته بود، با یه لبخندِ گنده که همه صورتشو گرفته بود به همه عابرین با صدای بلند سلام می‌‌کرد.

جمعه، تیر ۱۷، ۱۳۹۰

مغازه دوزاریِ شانسی

یه مغازه‌ای اینجا هست، از شورت و جورابِ بچه و آدم بزرگ توش پیدا می‌‌شه تا تخم مرق و شیر و شکلات و بیل و خاکِ گلدون و نوشت افزار و کفش و دمپایی و وسایلِ پیکنیک و لباس‌های ورزشی! یعنی‌ مثلا پشت همون سبدی که شورت و جورابِ بچه توشه، قفس سبزی جات و میوه است. خب مسلما به نسبتِ خر تو خریش، مغازه ارزونی هم هست. البته این وسایل به تناسبِ فصل کم و زیاد می‌‌شن. من گاهی هوس می‌‌کنم به این مغازه سر بزنم چون مثلِ تخم مرق شانسی می‌‌مونه، آدم وقتی‌ می‌‌ره‌ تو نمی‌‌دونه که با چی‌ می‌‌یاد بیرون. مثلا می‌‌ری‌ آناناس بخری، می‌‌بینی‌ تی شِرت‌های زنونه خیلی‌ قشنگ آورده، حراج هم کرده، خیلی‌ ارزونه، می‌‌خری! می‌‌ری‌ پاپریکا بخری، می‌‌بینی‌ دمپایی آورده مثلِ ماه، می‌‌خری! می‌‌ری‌ پرتقال بخری، می‌‌بینی‌ رومیزی آورده ارزون، می‌‌خری! اما وقت‌هایی‌ که وضع مالیم خرابه، سعی‌ می‌‌کنم حتا از دمش هم رد نشم چون آدم رو خیلی‌ به خرید کردن تشویق می‌‌کنه!

دوشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۹۰

حاج آقا در روز ۶،۵،۴...

بنده بسیار له هستم، سرما هم خورده ام. همان روز که رفتیم بالای برج ۱۷۰ متری و کلی‌ باد خوردیم، گلو درد گرفتم و سرما خوردم. جمعه (روز چهارم) صبح ساعت ۱۰ رفتم دنبالِ حاج آقا، اول از همه رفتیم آکواریوم که کلی‌ ماهی‌‌های دیدنی‌ توش بود، حاج آقا معتقد بود که همه این‌ها بالاخره ماهی‌ هستند و آدمیزاد بسی‌ ماهی‌ دیده است! تا ۹ شب حاج آقا را همه جای شهر گردانیدم، خرید هم بُردَمَش. ولی‌ دیگر امانم بریده بود و داشتم از حال و نا می‌‌رفتم. به همه چیز غر می‌‌زد. موزه دوست نداشت، به نظرش همه باغ‌ها مثلِ هم بودند، همه گل و درخت داشتند، از نمایشگاه خوشش نمی‌‌آمد، به نظرش همه قصر‌ها عین هم بودند و فقط اتاق خواب‌هایشان با هم فرق داشت! می‌‌گفت که از شاه جماعت خوشش نمی‌‌آید چون شاه‌ها حال و حول کرد اند و ما فقط باید نگاه کنیم! همه جا را چند لحظه نگاه می‌‌کرد و می‌‌گفت بریم یک جای دیگر. خلاصه این که ما از این سرِ شهر به آن سر و از آن سر به این سر می‌‌رفتیم.
شنبه (روز پنجم) من کار داشتم و قرار شد حاج آقا خودش کمی‌ گردش کند. حاج آقا تمامِ خط‌هایِ مترو را یکی‌ یکی‌ سوار شده بود و تهِ هر کدام پیاده شده بود! بعد از اینکه کلی‌ خوابیدم و به کار هام رسیدم، عصر زنگ زدم و گفتم که جشنی در پارک هست و می‌‌توانیم برویم تماشا. ۷:۳۰ عصر رفتم دنبالش باد شدیدی می‌‌آمد و کمی‌ هم سرد بود. در پارک یک صحنه بنا کرده بودند و گروهی روی آن آهنگ‌های آبا را می‌‌خواندند. حاج آقا همینطور حاج و واج ایستاده بود و با دهان باز دو خانومِ رقصنده را تماشا می‌‌کرد. من از چشم حاج آقا دور شدم و رفتم جلوی جلو تا بتوانم کمی‌ قر بدهم و گرمم بشود. در پایانِ جشن یک نمایش بسیار جالب از آب و حرکت لیزر بود. حاج آقا را ۱۰:۳۰ شب سوارِ مترو کردم که دو سه ایستگاه را خودش به هتل برود. 
یکشنبه روز ششم و آخر بود. خیلی‌ از دستِ حاج آقا کلافه شده بودم. دلم می‌‌خواست که این روز زودتر تمام بشود. ساعت ۱۱:۳۰ حاج آقا اتاقش را تخلیه کرد و چند ایستگاه را تا دمِ قطارِ فرودگاه خودش آمد، با هم رفتیم دمِ قطار و چمدانش را تحویل دادیم. از آنجا رفتیم باغ وحش. هوا حسابی‌ گرفته و ابری بود و صبح زود کمی‌ باران باریده بود. من برای اطمینان با خودم چتر برداشتم. من ۳ سال است که می‌‌خواهم بروم باغ وحش اما چون گران بود، نتوانستم که بروم. حاج آقا سببِ خیر شد! حاج آقا از باغ وحش بدش نیامد اما غرِ خودش را می‌‌زد، مثلا در حالی‌ که من داشتم خودم را برای یک پرنده زیبای آبی رنگ که اندازه نصفِ کف دست بود، می‌‌کشتم، حاج آقا معتقد بود که همه این‌ها پرنده هستند، دیدن ندارد! چیزی که زیاد دیده ایم، پرنده، برویم یک جای دیگر. کمی‌ بعد تر باران حسابی‌ شدید شد و ما کلی‌ خیس شدیم و شیر‌ها هم با آن یال و کوپال و هیبتشان از باران فرار کرده بودند و خودشان را نشان ما ندادند. ساعت ۵ بعد ازظهر از باغ وحش در آمدیم و خودمان را به قطارِ فرودگاه رساندیم و با موفقیت به فرودگاه رسیدیم. حاج آقا نصفِ پول من را داد و قرار شد نصفِ دیگرش را دو هفته بعد بدهد. من هم آزاد و سبکبال رفتم کمی‌ خوراکی خریدم و خسته و له‌ شده آمدم خانه. دیشب از خستگی‌، ساعت ۱۰ خوابیدم. امروز خیلی‌ حسِ خوبی‌ داشتم که مجبور نیستم اولِ وقت جایی‌ برم. بعد ازظهر رفتم کمی‌ خوراکی‌هایی‌ که تا به حال نخریده بودم خریدم و یک غذای خیلی‌ خوشمزه با آن‌ها درست کردم که بسیار هم به من چسبید (یا به قولِ حاج آقا، چسب کرد!). بقیه پول را فردا می‌‌دهم اجاره اتاق و آن پولِ دو هفته دیگر را هم می‌‌دهم اجاره ماهِ دیگر. شانس آوردم که سه ماهِ تابستان اجاره‌ام نصف است، اگر نه این پول فقط به یک ماه اجاره قد می‌‌داد. 

جمعه، تیر ۱۰، ۱۳۹۰

حاج آقا در روز سوم

امروز صبح رفتم دنبالِ حاج آقا. باد شدیدی می‌‌آمد. بنده کلاه به سر بودم، مثلِ دیروز اما امروز باد به کلاهم مجالِ نشستن نمی‌‌داد، هی‌ پروازش می‌‌داد به سمتِ آسمانِ آبی‌. حاج آقا گفت مثلِ این که تو تا حالا کلاه سرعت نگذشته ای! من گفتم، چرا خیلی‌ هم سرم گذاشته ام! حاج آقا پشتِ سرِ من راه افتاده بود و آواز می‌‌خواند: دخترِ زیبا، امشب بر تو مهمانم ...!!! فکر کنم زده بود به سرش! با مترو رفتیم تا به رودخانه رسیدیم، حاج آقا به رودخانه‌ای که فقط جزیره‌اش کیلومتر‌ها طول دارد، می‌‌گوید این آبه! حاج آقا به پُلِ معلقِ روی رودخانه اشاره می‌‌کند و می‌‌پرد که آیا این پُلِ مَلَق است!؟ می‌‌گویم بله این پُلِ معلق است. دوباره می‌‌گوید بله پُلِ مَلَق خیلی‌ جالب است! حاج آقا به گرافیتی‌های روی دیوار اشاره می‌‌کند و می‌‌پرسد که آیا آنها فحش هستند؟ من می‌‌بینم که فحش است اما می‌‌خوام که رویش توی روی من باز نشود، چون می‌‌دانم بعدش حتما می‌‌پرسد که معنی‌ فحش روی دیوار چیست، به همین دلیل می‌‌گویم همه جور چیزی نوشته است، ممکن است فحش هم باشد. می‌‌گوید چرا دیگر فحش نوشته است، نوشته است فَک!!! من نزدیک بود که از خنده بمیرم! فوری دفترم را در می‌‌آورم و این کلمه تاریخی‌ را برای شما ثبت می‌‌کنم! حاج آقا می‌‌پرسد: تو هی‌ چه می‌‌نویسی در دفترت؟! آیا می‌‌نویسی که کجاها رفته ایم؟ می‌‌گویم خیر، دارم کار‌هایم را یادداشت می‌‌کنم که فراموشم نشود! (مثلِ سگ دروغ می‌‌گویم). 
با حاج آقا سوارِ قایق می‌‌شویم، من پشتِ فرمان می‌‌نشینم در حالی‌  که یک دستم به یک بستنی لیسی‌ است، دستِ دیگرم به کلاهم است! حاج آقا می‌‌گوید، کمی‌ آن طرف تر بشین که من هم بنشینم! می‌‌گویم شما بشینین پشت! اعتراضی نمی‌‌کند، می‌‌گوید باشد. من گاهی بستنی‌ام را که حاج آقا خریده است لیس می‌‌زنم، گاهی کلاهم را ول می‌‌کنم و فرمان را می‌‌گیرم، خلاصه با خودم درگیرم! به همین دلیل یکی‌ دوباری سرِ خر که قایق باشد، به سمتِ اشتباه کج می‌‌شود! یک بار که در قایق ایستاده بودم و با یک دست فرمان را هدایت می‌‌کردم و یک پایم را هم همزمان در آب می‌‌کردم، قایق به سمتِ ساحل رفت و دیر شد تا سرش را کج کنم و خوردیم به ساحل! قایق ایستاد و اصلا خیال نداشت که حرکت کند، من به حاج آقا گفتم که کمی‌ خودش را تکان تکان بدهد، چون پشت نشسته بود و وزنش سنگین تر بود، او هم کمی‌ قِرِ کمر آمد، من هم نشستم و چندین بار خودم را به چپ و راست تکان دادم تا اینکه قایق آزاد شد و کمی‌ جلوتر کَفَش به یک عدد سنگِ بزرگ خورد! ولی‌ بالاخره به سمتِ مسیر درست حرکت کردیم و بنده با کمالِ پر رویی چندین بارِ دیگر، پاهایم را در آب کردم و حاج آقا چندین بار تاکید کرد که بنده جگر شیر دارم!  
بعد از آن به گردش‌های دیگری رفتیم و به درختِ آلو رسیدیم و حاج آقا خودش را کُشت انقدر که آلو  کَند و خورد، کَند و خورد! جیب‌هایش را هم پُر کرد!
بعد از درختِ آلو رفتیم بالای یک برج ۱۷۰ متری که مسلما شدت باد بسیار بیشتر بود (گفته می‌‌شد که نوک برج در باد یک متر به چپ و راست می‌‌رود!)  و دامنِ همه خانوم‌ها به کله‌شان چسبیده بود! حاج آقا گفت از اون باد‌ها می‌‌آید که حال می‌‌دهد! 

حاج آقا چشم از خانوم‌ها بر نمی‌‌دارد، دوربین را به من می‌‌دهد که عکسش را بگیرم، بعد خودش به جای این که توی دوربین را نگاه کند، به خانوم‌ها نگاه می‌‌کند! حتا از زن‌های محجبه هم چشم برنمی دارد. می‌‌گوید اینجا هر کس هر جور که دوست دارد لباس می‌‌پوشد،  با سر به زن‌های محجبه اشاره می‌‌کنم و می‌‌گویم، مثلا این‌ها در بسته بندی هستند! می‌‌گوید من بین این زن‌های بسته بندی شده، برای مثل حتا یک خوشگل هم ندیدم! با اشاره به زن‌هایی‌ که لباس‌های آزاد پوشیده اند، می‌‌گوید، مالِ ما که از این لباس‌ها نمی‌‌پوشند! (از مالِ ما منظورش زن و دو دخترش هستند!). می‌‌گوید من از آمریکا برای خانومم لباس دِکُلته آورده‌ام برای مهمانی زنانه و با دست شکلِ دِکُلته را بالای سینه‌اش می‌‌کشد!
فردا صبح باید باز بروم دنبالِ حاج آقا!