یکشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۹

کار

اینکه آدم برای کار بره شهرستان، یه حس عجیبیه برام. دفعهٔ اولی‌ که برای کار رفتم یه شهر دیگه ۳ هفته پیش بود که فقط یه نصف روز باید می‌‌رفتم یه سری پروداکت یه فروشگاه رو عکس می‌‌گرفتم. اما الان فرق داره. چون دیشب ۵ ساعت زیر آسمون پر ستاره توی راه بودم تا اومدم به کوهستان و باید ۲ هفته اینجا بمونم. حالا احساس این آدم‌های مهم بهم دست داده، شاید مثل یه رئیس اداره، یه استاد پروازی، یه کله گنده!!! کلی‌ هیجان داشتم و دارم. می‌‌دونم کارم خیلی‌ سخته و خیلی‌ خسته می‌‌شم، اما عیبی نداره، آخرش مزه می‌‌ده. تمام روزای تابستون کار کردم و وقتی‌ که تابستون تموم بشه، انقدر پول دارم که بتونم چهار پنج ماه فقط از خرج خودم زندگی‌ کنم و این حس قشنگی‌ بهم می‌‌ده، یه استقلال دوست داشتنی. اون پولی‌ که توی مملکت خودم در می‌‌اوردم، مزه ش فرق داشت با این پول، این یکی‌ انگار خیلی‌ مزه ش بیشتره!
در ضمن دوش گرفتن  توی حمامی‌ که آب گرم محدودی داره، و توی ده دقیقه دوش گرفتن، مجبوری بیست دفعه آب رو ببندی و باز کنی‌، ضمن اینکه باعث می‌‌شه به چیزهایی‌ که دارم بیشتر فکر کنم و قدرشونو بیشتر بدونم، منو یاد بچگیم و زمان جنگ می‌‌ندازه. زمانی‌ که آب قطع می‌‌شد یا فشارش خیلی‌ کم بود، ما هم طبقهٔ چهارم بودیم، آب به بالا نمی‌‌رسید، مامانم باید با قابلمهٔ آب گرم می‌‌کرد.

هیچ نظری موجود نیست: