شنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۹

پابرهنه در کوهستان

دیروز و پریروز که بعد از کار، از توی راهروی نیمه تاریک خالی‌ از کارکنان می‌‌گذشتم دلم کلی‌ گرفت. من هر وقت کارهای فشردهٔ گروهی انجام می‌‌دم، بعدش همینطوری می‌‌شم، اصلا نمی‌‌تونم از اون آدما و از کارم جدا بشم. محیط کارم عالی‌ بود، آدم‌های مهربون و خوش اخلاق، غذای نسبتا خوب، محیط آرامشبخش. فقط اون دو تا احمقی که هر روز تمام وقت باهاشون کار می‌‌کردم و هم دانشکده‌ای خودم بودن، خیلی‌ خیلی‌ بد بودن.
امروز آخرین روز کارم بود. وقتی‌ که کار تموم شد، له و لورده بودم. از صبح کلی‌ بارون اومده بود. اینجا بعضی‌ روزا بارون می‌‌یاد، اما از ظهر به بعد حسابی‌ آفتاب می‌‌شه برای همین امروز دوباره همون صندل‌های کزاییم رو پوشیدم. آخه فکر کردم حتا اگر بارون هم بگیره، دوستم می‌‌یاد توی ایستگاه اتوبوس و منو تا خونه با ماشین می‌‌یاره. اما نتونست بیاد. از اتوبوس که پیاده شدم، اصلا جون اینکه ۲۰ دقیقه پیاده برم نداشتم. هوا خیلی‌ سرد بود و خیلی‌ نم نمک، گاه گداری یه بارونی می‌‌اومد. کاپشن تنم بود اما پاهام خیلی‌ یخ کرده بود و من همینطور که تند تند راه می‌‌رفتم و سر به هوا بودم تا از مناظر اطراف لذت ببرم، به شدت احساس می‌‌کردم که پابرهنه دارم تو کوهستان قدم می‌‌زنم.


اما من از امروز دلم برای تمام نی‌نی تپلی‌هایی‌ که ازشون عکس گرفتم تنگ می‌‌شه. برای ربکای تپلی چشم آبی‌ که هنوز دندون نداشت و توی عکس هر دو تا شصت پاشو هوا کرده بود، برای مامانش که به خاطره اینکه دوباره روی عکسش‌ کار کردم، یه بستهٔ پاستیل خیلی‌ خیلی‌ کوچولو از توی جیب شلوارش دراورد و گفت تو مثل یه گنجی، الان فقط همینو همراهم دارم که بهت بدم. برای اون دو تا خانوم دو قلوها که چهل و خرده‌ای سالشون بود و موهای شرابی خیلی‌ قشنگی‌ داشتن و برای اینکه عکسشونو دو بار براشون پرینت گرفتم یکیشون بهم پول داد گفت برو برای خودت بستنی بخر، اون یکی‌ وقتی‌ اومد عکسو ببره برام شکلات آورد، شوهرش هم وقتی‌ اومد دوباره شکلات آورد. اصلا خانواده بخشنده‌ای بودن. و ما ۳ نفر بودیم توی تیم و هیچ کس برای اون دو آدم عصبانی‌ هیچی‌ نیاورد.
دلم واسهٔ اون دو تا دختر ۱۰ ساله‌ای تنگ می‌‌شه که اومدن با هم عکس گرفتن و بهم گفتن این یه عکس دوستی‌ یه، می‌‌شه دو تا برامون پرینت بگیری، من گفتم نه، اجازه ندارم، وقتی‌ اومدن عکسشونو ببرن دیدن دو تاست، کلی‌ ذوق کردن، گفتن تو که گفتی‌ نمی‌‌شه، گفتم من به خاطر دوستیتون دو تا پرینت گرفتم و کلی‌ بالا پایین پریدن.
دلم واسهٔ یوهانا که فقط دو ماهش بود خیلی‌ تنگ می‌‌شه چون خیلی‌ بهم خندید، کلی‌ برام ذوق کرد، مامان و باباش از اختلاط ما با هم کلی‌ لذت بردن. کلی‌ لپ دشتش فسقلیِ قل قلی. برای اون بچه ۱۴ روزه‌ای که تا بغلش کردم، توی بغلم خوابش برد. و برای همهٔ کسایی‌ که بهم لبخند زدن.


امروز اما آخرین غذا رو که توی رستوران کارکنان می‌‌خوردم، وقتی‌ برای خودم از انواع کاهو‌ها توی بشقاب ریختم، متوجه یه میز شدم که همه جور روغن و سرکه روش بود، بهترین روغن‌های زیتون، تخم کدو، بهترین سرکه ها. من همینطور که اونا رو روی سالادم می‌‌ریختم، به این فکر می‌‌کردم که دوستام توی مملکتم سر کارشون هیچ وقت مدل‌های مختلف کاهو نمی‌‌خورن، اگر هم شرکتشون با کلی‌ منت یه کاهو گندیده‌ای بهشون بده، معلوم نیست که به جای سس سالاد، توش روغن ترمز ماشین نریخته باشن! بعد حرصم گرفت!

بعد از کار که دوش آب گرم گرفتم، احساس کردم که همهٔ سختیهای این دو هفته رو شستم رفت...

۱ نظر:

می گفت...

اوه کاهو! کاهو خیلی مهمه. نباشه آدم افسردگی میگیره