یکشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۹

شهاب

پنجشنبه نصفه شب، زیر سقف پر ستارهٔ آسمون واستادم و بهش زُل زدم، منتظر بودم که یه شهاب ببینم، می‌‌گن وقتی‌ یه شهاب رو ببینی‌، آرزوهات برآورده می‌شه. شاید برای این باشه که مثل یه نور امید تو سیاهی شب می‌‌مونه. گردنم دیگه خشک شده بود، توی این فاصله به این فکر می‌‌کردم که وقتی‌ یکی‌ به آدم می‌‌گه‌ قد ستاره‌های آسمون دوستت دارم، یعنی‌ چی‌، چون ستاره‌ها رو نمی‌‌تونستم بشمرم. شروع کردم به آرزو کردن، یک عالمه آرزو کردم. بالاخره یه شهاب کوچولو اومد، من کلی‌ جیغ زدم و بالا پایین پریدم و آرزو کردم که همهٔ آرزوهایی که قبلش کردم برآورده بشه. برای اولین بار بود توی زندگیم که یه شهاب می‌‌دیدم.

هیچ نظری موجود نیست: