دیروز و امروز رفتم جنگل، کلی قارچ پیدا کردم. اینقدر ذوق کردم که خدا میدونه. تاحالا انقدر قارچهای مختلف تو یه جا ندیده بودم، قبلا فقط چهار پنج جور قارچ دیده بودم. دیروز توی جنگل مرطوب کلی عکس گرفتم و ذوق کردم. امروز هوا سرد شده بود. ۷ درجه بود. نم نم بارون میاومد. کلی از قارچها عکس گرفتم تا اینکه یک دفعه از خوشی مُردَم. قارچی که تمام زندگی منتظر دیدنش بودم پیداش شد. اونم نه فقط یک رنگ بلکه دو رنگ انقدر ازش عکس گرفتم و باهاش عکس گرفتم که انگار دارم با خانواده سلطنتی دیدار میکنم. بعدم انقدر نگاهش کردم و هی عاشقش شدم که دلم نمیخواست برم خونه. دلم میخواست چادر بزنم، کنارش تا صبح بمونم، هی نگاهش کنم تا هوا تاریک بشه، بعد برم تو چادرم با چراغ قوه کتاب بخونم و به صدای بارون که میخوره روی چادر گوش بدم. بعدش صبح که بیدار میشم، اولین چیزی که میبینم قارچ عزیزم باشه. آخ که دلم براش تنگه اینجا تو چهار دیواری...
دوشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۹
مُردَم از خوشی!
دیروز و امروز رفتم جنگل، کلی قارچ پیدا کردم. اینقدر ذوق کردم که خدا میدونه. تاحالا انقدر قارچهای مختلف تو یه جا ندیده بودم، قبلا فقط چهار پنج جور قارچ دیده بودم. دیروز توی جنگل مرطوب کلی عکس گرفتم و ذوق کردم. امروز هوا سرد شده بود. ۷ درجه بود. نم نم بارون میاومد. کلی از قارچها عکس گرفتم تا اینکه یک دفعه از خوشی مُردَم. قارچی که تمام زندگی منتظر دیدنش بودم پیداش شد. اونم نه فقط یک رنگ بلکه دو رنگ انقدر ازش عکس گرفتم و باهاش عکس گرفتم که انگار دارم با خانواده سلطنتی دیدار میکنم. بعدم انقدر نگاهش کردم و هی عاشقش شدم که دلم نمیخواست برم خونه. دلم میخواست چادر بزنم، کنارش تا صبح بمونم، هی نگاهش کنم تا هوا تاریک بشه، بعد برم تو چادرم با چراغ قوه کتاب بخونم و به صدای بارون که میخوره روی چادر گوش بدم. بعدش صبح که بیدار میشم، اولین چیزی که میبینم قارچ عزیزم باشه. آخ که دلم براش تنگه اینجا تو چهار دیواری...
برف
دیشب و پریشب خیلی سرد بود، یخ میزد آدم. دیروز فکر کردم، تابستونم دیگه تموم شد. امروز صبح که پا شدم، دیدم سر کوه برف نشسته!
دوستی
شنبه شب یه دوست خوب زنگ زد، از یه راه دور. خیلی دلم میخواست صداشو بشنوم. گاهی آدمهایی مییان تو زندگیت که با اینکه مدتی کمیه میشناسیشون، گوشی رو که بر میداری، میتونی باهاشون یک ساعت از همه جا حرف بزنی. انگار که داری ادامهٔ حرفهای دیروزتو تعریف میکنی. و این به آدم احساس خوبی میده. اینکه برای دوستی مقدماتی لازم نیست، وقتی کسی هست که دوست خوبیه، از اون آدمهایی که با وجودشون دنیا روشن میشه...
شنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۹
پابرهنه در کوهستان
دیروز و پریروز که بعد از کار، از توی راهروی نیمه تاریک خالی از کارکنان میگذشتم دلم کلی گرفت. من هر وقت کارهای فشردهٔ گروهی انجام میدم، بعدش همینطوری میشم، اصلا نمیتونم از اون آدما و از کارم جدا بشم. محیط کارم عالی بود، آدمهای مهربون و خوش اخلاق، غذای نسبتا خوب، محیط آرامشبخش. فقط اون دو تا احمقی که هر روز تمام وقت باهاشون کار میکردم و هم دانشکدهای خودم بودن، خیلی خیلی بد بودن.
امروز آخرین روز کارم بود. وقتی که کار تموم شد، له و لورده بودم. از صبح کلی بارون اومده بود. اینجا بعضی روزا بارون مییاد، اما از ظهر به بعد حسابی آفتاب میشه برای همین امروز دوباره همون صندلهای کزاییم رو پوشیدم. آخه فکر کردم حتا اگر بارون هم بگیره، دوستم مییاد توی ایستگاه اتوبوس و منو تا خونه با ماشین مییاره. اما نتونست بیاد. از اتوبوس که پیاده شدم، اصلا جون اینکه ۲۰ دقیقه پیاده برم نداشتم. هوا خیلی سرد بود و خیلی نم نمک، گاه گداری یه بارونی میاومد. کاپشن تنم بود اما پاهام خیلی یخ کرده بود و من همینطور که تند تند راه میرفتم و سر به هوا بودم تا از مناظر اطراف لذت ببرم، به شدت احساس میکردم که پابرهنه دارم تو کوهستان قدم میزنم.
اما من از امروز دلم برای تمام نینی تپلیهایی که ازشون عکس گرفتم تنگ میشه. برای ربکای تپلی چشم آبی که هنوز دندون نداشت و توی عکس هر دو تا شصت پاشو هوا کرده بود، برای مامانش که به خاطره اینکه دوباره روی عکسش کار کردم، یه بستهٔ پاستیل خیلی خیلی کوچولو از توی جیب شلوارش دراورد و گفت تو مثل یه گنجی، الان فقط همینو همراهم دارم که بهت بدم. برای اون دو تا خانوم دو قلوها که چهل و خردهای سالشون بود و موهای شرابی خیلی قشنگی داشتن و برای اینکه عکسشونو دو بار براشون پرینت گرفتم یکیشون بهم پول داد گفت برو برای خودت بستنی بخر، اون یکی وقتی اومد عکسو ببره برام شکلات آورد، شوهرش هم وقتی اومد دوباره شکلات آورد. اصلا خانواده بخشندهای بودن. و ما ۳ نفر بودیم توی تیم و هیچ کس برای اون دو آدم عصبانی هیچی نیاورد.
دلم واسهٔ اون دو تا دختر ۱۰ سالهای تنگ میشه که اومدن با هم عکس گرفتن و بهم گفتن این یه عکس دوستی یه، میشه دو تا برامون پرینت بگیری، من گفتم نه، اجازه ندارم، وقتی اومدن عکسشونو ببرن دیدن دو تاست، کلی ذوق کردن، گفتن تو که گفتی نمیشه، گفتم من به خاطر دوستیتون دو تا پرینت گرفتم و کلی بالا پایین پریدن.
دلم واسهٔ یوهانا که فقط دو ماهش بود خیلی تنگ میشه چون خیلی بهم خندید، کلی برام ذوق کرد، مامان و باباش از اختلاط ما با هم کلی لذت بردن. کلی لپ دشتش فسقلیِ قل قلی. برای اون بچه ۱۴ روزهای که تا بغلش کردم، توی بغلم خوابش برد. و برای همهٔ کسایی که بهم لبخند زدن.
امروز اما آخرین غذا رو که توی رستوران کارکنان میخوردم، وقتی برای خودم از انواع کاهوها توی بشقاب ریختم، متوجه یه میز شدم که همه جور روغن و سرکه روش بود، بهترین روغنهای زیتون، تخم کدو، بهترین سرکه ها. من همینطور که اونا رو روی سالادم میریختم، به این فکر میکردم که دوستام توی مملکتم سر کارشون هیچ وقت مدلهای مختلف کاهو نمیخورن، اگر هم شرکتشون با کلی منت یه کاهو گندیدهای بهشون بده، معلوم نیست که به جای سس سالاد، توش روغن ترمز ماشین نریخته باشن! بعد حرصم گرفت!
بعد از کار که دوش آب گرم گرفتم، احساس کردم که همهٔ سختیهای این دو هفته رو شستم رفت...
امروز آخرین روز کارم بود. وقتی که کار تموم شد، له و لورده بودم. از صبح کلی بارون اومده بود. اینجا بعضی روزا بارون مییاد، اما از ظهر به بعد حسابی آفتاب میشه برای همین امروز دوباره همون صندلهای کزاییم رو پوشیدم. آخه فکر کردم حتا اگر بارون هم بگیره، دوستم مییاد توی ایستگاه اتوبوس و منو تا خونه با ماشین مییاره. اما نتونست بیاد. از اتوبوس که پیاده شدم، اصلا جون اینکه ۲۰ دقیقه پیاده برم نداشتم. هوا خیلی سرد بود و خیلی نم نمک، گاه گداری یه بارونی میاومد. کاپشن تنم بود اما پاهام خیلی یخ کرده بود و من همینطور که تند تند راه میرفتم و سر به هوا بودم تا از مناظر اطراف لذت ببرم، به شدت احساس میکردم که پابرهنه دارم تو کوهستان قدم میزنم.
اما من از امروز دلم برای تمام نینی تپلیهایی که ازشون عکس گرفتم تنگ میشه. برای ربکای تپلی چشم آبی که هنوز دندون نداشت و توی عکس هر دو تا شصت پاشو هوا کرده بود، برای مامانش که به خاطره اینکه دوباره روی عکسش کار کردم، یه بستهٔ پاستیل خیلی خیلی کوچولو از توی جیب شلوارش دراورد و گفت تو مثل یه گنجی، الان فقط همینو همراهم دارم که بهت بدم. برای اون دو تا خانوم دو قلوها که چهل و خردهای سالشون بود و موهای شرابی خیلی قشنگی داشتن و برای اینکه عکسشونو دو بار براشون پرینت گرفتم یکیشون بهم پول داد گفت برو برای خودت بستنی بخر، اون یکی وقتی اومد عکسو ببره برام شکلات آورد، شوهرش هم وقتی اومد دوباره شکلات آورد. اصلا خانواده بخشندهای بودن. و ما ۳ نفر بودیم توی تیم و هیچ کس برای اون دو آدم عصبانی هیچی نیاورد.
دلم واسهٔ اون دو تا دختر ۱۰ سالهای تنگ میشه که اومدن با هم عکس گرفتن و بهم گفتن این یه عکس دوستی یه، میشه دو تا برامون پرینت بگیری، من گفتم نه، اجازه ندارم، وقتی اومدن عکسشونو ببرن دیدن دو تاست، کلی ذوق کردن، گفتن تو که گفتی نمیشه، گفتم من به خاطر دوستیتون دو تا پرینت گرفتم و کلی بالا پایین پریدن.
دلم واسهٔ یوهانا که فقط دو ماهش بود خیلی تنگ میشه چون خیلی بهم خندید، کلی برام ذوق کرد، مامان و باباش از اختلاط ما با هم کلی لذت بردن. کلی لپ دشتش فسقلیِ قل قلی. برای اون بچه ۱۴ روزهای که تا بغلش کردم، توی بغلم خوابش برد. و برای همهٔ کسایی که بهم لبخند زدن.
امروز اما آخرین غذا رو که توی رستوران کارکنان میخوردم، وقتی برای خودم از انواع کاهوها توی بشقاب ریختم، متوجه یه میز شدم که همه جور روغن و سرکه روش بود، بهترین روغنهای زیتون، تخم کدو، بهترین سرکه ها. من همینطور که اونا رو روی سالادم میریختم، به این فکر میکردم که دوستام توی مملکتم سر کارشون هیچ وقت مدلهای مختلف کاهو نمیخورن، اگر هم شرکتشون با کلی منت یه کاهو گندیدهای بهشون بده، معلوم نیست که به جای سس سالاد، توش روغن ترمز ماشین نریخته باشن! بعد حرصم گرفت!
بعد از کار که دوش آب گرم گرفتم، احساس کردم که همهٔ سختیهای این دو هفته رو شستم رفت...
سهشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۹
کار کوهستانی
هر روز سوار اوتوبوس میشم و نیم ساعتی لابه لای دشتها و کوهها میرم تا به سر کار برسم. خیلی قشنگه. عاشق ابراییام که هر روز تا کمر کوه پایین مییان و منظره رو رویایی میکنن . امروز صبح بارون میاومد و بعدازظهر یه رنگین کمون گنده توی آسمون بود.
الان ساعت ۷:۳۰ شبه، تازه کارم تموم شده، نشستم توی قسمت رستوران عمومی که اینترنت وایرلس داره. تازه امروز کشف کردم که اینجا اینترنت وایرلس هست، کلی ذوق کردم. خیلی دنج و راحته اما شاید اشکالش این باشه که بوی غذا مییاد توش. من تا حالا توی هیچ کافه یا رستورانی توی اینترنت نرفتم، برام خیلی جدیده که توی این محیط عمومی بشینم و ایمیل هام رو چک کنم یا حتا وبلاگ بنویسم. اولین روزی که میخواستم وارد سال غذا خوری کار کنن بشم، بوش و حل و هواش منو یاد غذا خوری مهد کودکم انداخت.
امروز خیلی خسته بودم، روز به روز خسته تر میشم. روزی ۱۰ ساعت کار واقعا زیاده، به خصوص که آدم به غیر از نیم ساعت وقت ناهار از جاش جُم نخوره، استرس هم زیاد باشه. یه جوری همهٔ بدنم از خستگی درد میکنه. فقط ۴ روز دیگه باید دووم بیارم تا این کار تموم بشه و برم سراغ کار بعدی که دیگه انقدر ساعتش زیاد نیست. دلم میخواست چند روزی میتونستم بدون اینکه به هیچ چیز فکر کنم، به عنوان تعطیلات تابستون، استراحت کنم. اما نمیشه چون باید برای یه امتحان که یه ماه دیگست درس بخونم .
الان ساعت ۷:۳۰ شبه، تازه کارم تموم شده، نشستم توی قسمت رستوران عمومی که اینترنت وایرلس داره. تازه امروز کشف کردم که اینجا اینترنت وایرلس هست، کلی ذوق کردم. خیلی دنج و راحته اما شاید اشکالش این باشه که بوی غذا مییاد توش. من تا حالا توی هیچ کافه یا رستورانی توی اینترنت نرفتم، برام خیلی جدیده که توی این محیط عمومی بشینم و ایمیل هام رو چک کنم یا حتا وبلاگ بنویسم. اولین روزی که میخواستم وارد سال غذا خوری کار کنن بشم، بوش و حل و هواش منو یاد غذا خوری مهد کودکم انداخت.
امروز خیلی خسته بودم، روز به روز خسته تر میشم. روزی ۱۰ ساعت کار واقعا زیاده، به خصوص که آدم به غیر از نیم ساعت وقت ناهار از جاش جُم نخوره، استرس هم زیاد باشه. یه جوری همهٔ بدنم از خستگی درد میکنه. فقط ۴ روز دیگه باید دووم بیارم تا این کار تموم بشه و برم سراغ کار بعدی که دیگه انقدر ساعتش زیاد نیست. دلم میخواست چند روزی میتونستم بدون اینکه به هیچ چیز فکر کنم، به عنوان تعطیلات تابستون، استراحت کنم. اما نمیشه چون باید برای یه امتحان که یه ماه دیگست درس بخونم .
دوشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۹
غُرِ کوهستانی!!!!
صبح زود که لای پتوی نرمالوی فیروزای از خواب بیدار شدم، از دیدن منظرهٔ پشت پنجرم دهنم باز موند. انقدر قشنگ بود که میخواستم از ذوقم جیغ بکشم. تمام کوه رو ابر گرفته بود، ابرها حسابی اومده بودن پایین، انقدر ابرها نرمالو بودن که دلم میخواست خودمو از پنجره بندازم توی بغلشون، بعد دستمو دراز کنم، یه تیک از ابر هارو بر دارم، بذارم توی دهنم. تمام کوه پُر از ابر بود، فقط نوک ۲ تا قله معلوم بود. پنجره تمام شب کامل باز بود، فوری پا شدم عکس گرفتم و دوباره برگشتم توی رخت خواب گرم و نرمم. این شروع خوبی برای یه روز سخت پُر کار بود.
امروز روز اول کارم بود، پدر و مادر و هفت جد و آبادم دراومد انقدر خسته شدم!!! ۱۰ ساعت و نیم کار کردم، تازه یک ساعتی هم باید توی خونه کار کنم! از ظهر هم سردرد داشتم، هنوزم سرم درد میکنه، ۲ تا قرص خوردم.
شناخت
بار اولی که رفتم خوابگاه دوران دانشجوی ش رو دیدم، خیلی عمیق به همه چیز نگاه کردم و فوری علت یک سری از رفتار هاشو فهمیدم. بار اولی هم که توی خونهای که توش بزرگ شده چند روزی مهمون بودم، به علت بقیهٔ رفتار هاش پی بردم. از دیدن محیطی که توش زندگی کرده، اتاقی که توش درس خوانده، منظرهای که همیشه از پشت پنجره میدیده، میشد علت خیلی از رفتار هاشو فهمید. شباهت عجیبی به پدر و مادرش داره، همهٔ ما داریم، فقط بعضی هامون نمیخوایم قبول کنیم. پیش خودم فکر کردم کاشکی به جای اینکه خیلی سریع هر کسی رو قضاوت کنیم، کمی فکر کنیم به خانوادهای که ازش اومده، محیطی که توش بزرگ شده، حرفایی که شنیده، فحش ها، تحقیر ها، حرفهای محبت آمیز، مادرش غر میزده یا نه؟ تنبل بوده یا نه؟ افسردگی داشته یا نه؟ باباش کتکش میزده یا نه؟ اصلا تا حالا خونوادش توی آغوشش گرفتن یا نه؟ کسی به حرفاش گوش داده یا نه؟ ...
کاشکی کمی خودمون رو جای بقیه بگذاریم، کاشکی آدم هارو بهتر ببینیم...
کاشکی کمی خودمون رو جای بقیه بگذاریم، کاشکی آدم هارو بهتر ببینیم...
یکشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۹
کار
اینکه آدم برای کار بره شهرستان، یه حس عجیبیه برام. دفعهٔ اولی که برای کار رفتم یه شهر دیگه ۳ هفته پیش بود که فقط یه نصف روز باید میرفتم یه سری پروداکت یه فروشگاه رو عکس میگرفتم. اما الان فرق داره. چون دیشب ۵ ساعت زیر آسمون پر ستاره توی راه بودم تا اومدم به کوهستان و باید ۲ هفته اینجا بمونم. حالا احساس این آدمهای مهم بهم دست داده، شاید مثل یه رئیس اداره، یه استاد پروازی، یه کله گنده!!! کلی هیجان داشتم و دارم. میدونم کارم خیلی سخته و خیلی خسته میشم، اما عیبی نداره، آخرش مزه میده. تمام روزای تابستون کار کردم و وقتی که تابستون تموم بشه، انقدر پول دارم که بتونم چهار پنج ماه فقط از خرج خودم زندگی کنم و این حس قشنگی بهم میده، یه استقلال دوست داشتنی. اون پولی که توی مملکت خودم در میاوردم، مزه ش فرق داشت با این پول، این یکی انگار خیلی مزه ش بیشتره!
در ضمن دوش گرفتن توی حمامی که آب گرم محدودی داره، و توی ده دقیقه دوش گرفتن، مجبوری بیست دفعه آب رو ببندی و باز کنی، ضمن اینکه باعث میشه به چیزهایی که دارم بیشتر فکر کنم و قدرشونو بیشتر بدونم، منو یاد بچگیم و زمان جنگ میندازه. زمانی که آب قطع میشد یا فشارش خیلی کم بود، ما هم طبقهٔ چهارم بودیم، آب به بالا نمیرسید، مامانم باید با قابلمهٔ آب گرم میکرد.
در ضمن دوش گرفتن توی حمامی که آب گرم محدودی داره، و توی ده دقیقه دوش گرفتن، مجبوری بیست دفعه آب رو ببندی و باز کنی، ضمن اینکه باعث میشه به چیزهایی که دارم بیشتر فکر کنم و قدرشونو بیشتر بدونم، منو یاد بچگیم و زمان جنگ میندازه. زمانی که آب قطع میشد یا فشارش خیلی کم بود، ما هم طبقهٔ چهارم بودیم، آب به بالا نمیرسید، مامانم باید با قابلمهٔ آب گرم میکرد.
کلاه
پریروز ظهر رفتم بالاخره پول یک ماه کار شبانه روزیم رو گرفتم، بعدشم یک راست رفتم خرید و چند تا لباس خریدم، شبشم که اون بالهٔ هیجان انگیز رو رفتم. دیروز صبح دوباره رفتم خرید. چند سال بود که دلم میخواست کلا بخرم، بالاخره دیروز یه کلاه تابستونی خوشگل پیدا کردم و خریدم. عصرش رفتم سوپر مارکت، یکی از لباسهای تابستونی رو که خرید بودم پوشیدم، کلاه رو هم گذشتم سرم. تو شیشهٔ مغازهها هی خودمو نگاه میکردم، هی ذوق میکردم، هی سایهٔ خودمو نگاه میکردم، هی ذوق میکردم، بعد سرمو هی میگرفتم بالا، هی به در و دیوارو زمین و زمان فخر میفروختم!!!
آخ که چقدر آدم گاهی از اینکه کلاه سرش رفته، احساس خوشبختی میکنه!!!
آخ که چقدر آدم گاهی از اینکه کلاه سرش رفته، احساس خوشبختی میکنه!!!
بالهٔ بارون
پریشب با یکی از دوستای ایرانیم رفته بودیم سینمای سرباز تابستونی مجانی شهر، باله نگاه کنیم. ساعت ۸:۳۰ که داشتم میرفتم، فکر کردم بد نیست که بارونیم رو بر دارم، بعد فکر کردم ولش کن، هوا که گرمه. رفتیم و اونجا نشستیم و برنامه شروع شد، یه سه ربعی که گذشت یواش یواش سرد شد و رعد و برق شروع شد. بعد از یه مدتی یه چند قطرهای بارون اومد. همهٔ آدمها خیلی کول نشسته بودن فیلمشون رو نگاه میکردن، اما یه دفعه بارون حسابی گرفت، ما هم کمی خیس شدیم و رفتیم زیر سقف یه رستوران واستادیم به نگاه کردن، خیلی از آدمها هنوز نشسته بودن، بعضیها با چتر، بعضیها هم بدون چتر. اما چشتون روز بد نبینه، یک دفعه انگار که دو سه تا شیلنگو باز کرده باشن روی کلمون، بارون شدید شد، مردم هم جیغ میزدن و هرکدوم به یه طرفی میدویدن. ما هم همونجا بین مردم واستاده بودیم و خیس میشدیم، بارون کج و با شدت میزد بهمون. من رفتم سرمو کردم زیر چتر یه خانم و گفتم سلام، اونم خندید و گفت سلام، شوهرش گفت ببین اینجوری آدم دوستای جدید پیدا میکنه! هنوز فیلم روی پرده بود و خانومه میگفت اینارو ببین، هنوز دارن میرقصن!!! بعدش من شروع کردم به جیغ زدن! چون بارون میزد به پام و حسابی خیس شده بودم و یخ کرده بودم، بعد همگی با هم کلی خندیدیم. بالاخره فیلم رو قطع کردن و به خاطر رعد و برق شدید، اعلام کردن که اونجا رو ترک کنیم و از درختا فاصله بگیریم. ما دیدیم چارهای نیست، بارون قطع نمیشه، راه افتادیم به سمت ایستگاه مترو. تا مچ پا رفته بودیم توی آب، از موهامون آب میچکید و من ژاکتم توی تنم حسابی سنگین شده بود. رفتیم اون ور خیابون و اونجا هم کمی با مردم ایستادیم، وقتی دیدیم بارون اصلا کم نمیشه، گفتیم بریم خونه. تا ایستگاه یه ۱۰ دقیقه راه بود، بارون خیلی شدید بود، من صندل پام بود، نمیتونستم خیلی تند بدوم، بارون میزد توی چشمم! تاحالا اینجوری نشده بودم، اصلا نمیتونستم درست ببینم. خلاصه با هر بیچارگیای بود، خودمونو رسوندیم به ایستگاه و با خوشحالی سوار شدیم. مترو هم دو سه تا ایستگاه رفت و ایستاد، گفت دیگه جلوتر نمیرم، هوا خیلی خرابه! حالا من هنوز ۳ تا ایستگاه تا خونه فاصله داشتم و دوستم ۶ تا! پیاده شدیم و رفتیم بالا، دیدیم که همهٔ اتوبوسها قطارها واستادن و هیکدوم حرکت نمیکنن! چارهای جز پیاده رفتن نبود. به دوست خارجکیم زنگ زدم، پرسیدم میتونه بیاد دنبالمون، اونم گفت من ۲۰ دقیقه دیگه میرسم. ما هم پیاده راه افتادیم! ماشینها با صورت ردّ میشدن و حسابی آب میپاشیدن. داشت خیلی سردمون میشد، خلاصه تا یه مسیری رفتیم تا بالاخره دوستم اومد و مارو از کنار خیابون سوار کرد! خلاصه اینکه سینمای به این هیجان انگیزی، تا حالا نرفته بودم!!!
شهاب
پنجشنبه نصفه شب، زیر سقف پر ستارهٔ آسمون واستادم و بهش زُل زدم، منتظر بودم که یه شهاب ببینم، میگن وقتی یه شهاب رو ببینی، آرزوهات برآورده میشه. شاید برای این باشه که مثل یه نور امید تو سیاهی شب میمونه. گردنم دیگه خشک شده بود، توی این فاصله به این فکر میکردم که وقتی یکی به آدم میگه قد ستارههای آسمون دوستت دارم، یعنی چی، چون ستارهها رو نمیتونستم بشمرم. شروع کردم به آرزو کردن، یک عالمه آرزو کردم. بالاخره یه شهاب کوچولو اومد، من کلی جیغ زدم و بالا پایین پریدم و آرزو کردم که همهٔ آرزوهایی که قبلش کردم برآورده بشه. برای اولین بار بود توی زندگیم که یه شهاب میدیدم.
کاشکی فقط نگیم به به
هفتهٔ پیش رفته بودم کتابخونهٔ شهر، نزدیک خونم. ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۰ بود. باید ۱۰ باز میکرد. عجله داشتم، توشو نگاه کردم، دیدم تاریکه. رفتم نشستم روی سکوی جلوی پنجره تا باز کنه، ظاهراً چارهٔ دیگهای نداشتم، اتوبوسی هم که باید سوارش میشدم رفت. چند دقیقه گذشت، دیدم یکی درو باز کرد رفت تو! میدونستم که معمولاً ۱۰ دقیقه زود تر باز میکنن اما دستگیرهٔ در رو نچرخوندم ببینم بازه یا نه! همون که تاریک بود فکر کردم هنوز بستست. یاد اون یارو افتادم که سالها پشت یه در بسته وامی سته و بعد از چند سال یه یارویی مییاد، دستگیرهٔ درو فشار میولی، در باز میشه میره تو. و اون یکی فکر میکنه که چطور همهٔ این سالها فکر کرده در بسته بود بدون اینکه واقعا امتحان کنه.
همهٔ ما هر روز کلی از این ایمیلها به دستمون میرسه که توش پر از جملههای قشنگه، یا توی کتابها جملات قشنگ میخونیم، جملاتی که بهشون میگیم به به، که روی درو دیوار مینویسیمشون، که به این ور اونورمون میچسبونیمشون. اما کاشی به این جملات زیبا، فقط نگیم به به و توی زندگیمون اجرش هم بکنیم.
این دفعه برای من ضرر زیادی نداشت، فقط اتوبوسم رفت و ۱۰ دقیقهٔ دیگه هم مجبور شدم بایستم تا بعدی بیاد، اما حواسمون باشه که گاهی امتحان نکردن اون دری که فکر میکنیم بستست، خیلی خیلی گرون تموم میشه.
همهٔ ما هر روز کلی از این ایمیلها به دستمون میرسه که توش پر از جملههای قشنگه، یا توی کتابها جملات قشنگ میخونیم، جملاتی که بهشون میگیم به به، که روی درو دیوار مینویسیمشون، که به این ور اونورمون میچسبونیمشون. اما کاشی به این جملات زیبا، فقط نگیم به به و توی زندگیمون اجرش هم بکنیم.
این دفعه برای من ضرر زیادی نداشت، فقط اتوبوسم رفت و ۱۰ دقیقهٔ دیگه هم مجبور شدم بایستم تا بعدی بیاد، اما حواسمون باشه که گاهی امتحان نکردن اون دری که فکر میکنیم بستست، خیلی خیلی گرون تموم میشه.
دوشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۹
بابا
بابا پریشب رفت. بعدش کلی گریه کردم، خیلی این مدت غصه خوردم چون نتونستم با امکانات محدودم، همهٔ کارهایی رو که میخواستم برای بابام انجام بدم. خیلی بدو بدو کردم این مدت، با کلی کار که ریخته بود سرم. حالا جاش خالیه. روز آخر دیگه بریده بودم. دیروز به زور از خواب بیدار شدم، کمی جم و جور کردم و به کارهام رسیدم، غذای دیشب رو گرم کردم، زدم زیر بغلم رفتم لب دریاچه. خیلی خسته بودم، فقط دلم میخواست بخوام. اول رفتم سراغ مرغابیا، یه عالمه بودن، به همشون نون دادم، کلی به انگشتام نوک زدن، نوکاشون مهربون و پهنه، آدم اصلا دردش نمیگیره. اما یکیشون انگشت پامو گرفته بود میکشید! منم بهش فحش دادم و هار هار خندیدم. بعد دیدم خانواده قو اومدن، مامان و بابا با پنج تا بچههاشون که یهویی بزرگ شدن، دیگه تقریبا قد پدر مادرشون دارن میشن. همشون هم دست جمعی اعصاب نداشتن و کلی واسه من فیش و فوش کردن! یکیشون که دنبالم کرد، منم کلی جیغ زدمو دویدم رفتم بالای نیمکت چوبی و هار هار خندیدم. بعد یواشی اومدم پایین و گفتم منو میترسونی؟! حالا نوبت منه، یه چوب درخت که سرش یه عالمه برگ داشت پیدا کردم و گرفتم دستم، بعد دویدم دنبال قوها، اونا در میرفتن، منم هار هار میخندیدم، مُردم از خوشی!!! بعد که همهٔ قوهارو فرستادم توی رودخونه و مطمئن شدم که سراغم نمییان، غذامو خوردم و گرفتم خوابیدم. بعدشم کتاب خوندم و جدول حل کردم. اومدم خونه به بابا زنگ زدم، دلم براش یه ذره شده...
اشتراک در:
پستها (Atom)