می رم تو آب شنا میکنم. هی زُل میزنم به بچه کوچولوهای نقلی، نه فقط به خاطره اینکه بچهها رو خیلی دوست دارم، به این زُل زدم که این بچهها شاد و خوشحال با مامان و باباشون توی یه استخر، توی یه دریاچه شنا میکنن و
من و خیلی از بچههای دیگه هیچ وقت با خانوادمون توی یه استخر شنا نکردیم.
یه بچهٔ حدوداً یک سال و نیمه که توی بغل باباشه توجهم رو جلب میکنه.
باباش میذارتش لب یه سکو. بچه میخواد بپره توی بغل باباش، باباهه باهاش چند سانتیمتر فاصله میگیره، بچه هه همچین زیر پاش رو نگاه میکنه که انگار میخواد خودش رو بندازه توی دریای بی کران. پاهای کوچولوش میلرزن، هی دستاشو مییاره جلو، دو دله. باباش انقدر نزدیک که کافیه دستسو یه کم دیگه دراز کنه، میرسه بهش. بازم باباشو نگاه میکنه و بالاخره خودش رو میندازه توی بغل باباش. میخنده، انگار توی دلش قند آب میشه. دلم غنج میره براش. دوباره باباش میذارتش لب سکو، باز میترسه، باز پاهای کوچولوش میلرزن، باز با دستش دنبال باباش میگرده، باز میپره، باز توی دلش قند آب میشه، باز دلم غنج میره براش. چند بار این کارو میکنه، باباش هر دفعه سعی میکنه یکی دو سانت بره عقب تر. بچه اعتماد میکنه، بچه بازم میپره. بچه بازم اعتماد میکنه...من به این اعتماد فکر میکنم، اعتمادی که ذره ذره شکل میگیره...
۲ نظر:
من هم یه دختر تو همین سن و سال دارم که این کارو از لبهء مبل انجام میده و عاشق هیجان این کاره،هم میترسه هم دوست داره .مثل حس دیدن فیلم ترسناک.
This is an amazing observation on the development of trust, very good job :)
ارسال یک نظر