پنجشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۹

کودکی...


بهاره، پنجشنبه صبح، تولد منه. دارم می‌‌رم مدرسه. بابا از صبح زود مشغوله. بابا همیشه سحر خیزه، پنجشنبه‌ها نمی‌‌ره سر کار. داره وسایل تزئین تولد رو از توی جعبه در می‌‌یاره. بادکنک باد می‌‌کنه، از همهٔ رنگ ها. بعضی‌ از بادکنک‌ها شبیه خرگوشن، دو تا گوش دارن. 
وقتی از مدرسه برمی‌ گردم، همهٔ خونه تزئین شده، بادکنک‌ها باد شده. مامان داره تخم‌مرغ و سیب زمینی‌ می‌‌پزه برای سالاد الویه، ماکارونی هم هست. توت فرنگی‌ و گوجه سبز و زرد آلو می‌‌چینه توی ظرف ... 


تابستونه، شاگر اول شدم. بابا از سر کار اومده، با خودش یه جعبه آورد، جایزه شاگرد اولیمه. توی جعبه یه یخچال دو وجبی ساید بای ساید سفیده با یه عالمه وسایل توش که اندازهٔ یه بند انگشته. وسایل توی یخچال پلاستیکین، همشون با بست‌های پلاستیکی به هم وصلن. با هیجان از هم جداشون می‌‌کنم، یه سری اتیکتی هم هست که باید روی این وسایل بچسبونم، روی اتیکت‌ها نوشته: شیر، آب پرتغال، کره، و ...
هر کدوم از وسایل رنگ و شکل خودشون رو دارن. شونهٔ تخم مرغ می‌‌ره‌ تو در یخچال، همین طور کره، شکلات، بطری‌های آبمیوه. بقیه چیز‌ها چیده می‌‌شن توی طبقات نارنجی یخچال و این یخچال می‌‌شه همهٔ زندگی‌ من، بهترین کادوی شاگر اولی‌ من.
هنوزم کلی‌ از خاطراتم توی اون یخچال جا مونده. دلم براش تنگ شده، کاشکی‌ داشتمش هنوز...

تابستونه، بابا میاد. با خوش کتاب آورده. نه یه دونه، یه عالمه. شاید ده پونزده تا کتاب کوچیک با فرمت افقی، جلدشون اکثرا سبزه، تک و توکی هم نارجی. بوشون می‌‌کنم، آخه من عاشق بوی کتابم . کتابا خیلی‌ هیجان زدم می‌‌کنه. روشون نوشته از درخت
تا میز، از گرفیت تا مداد، از ...
فکر کنم از بس سوال کردم راجع به همه چی‌ بابام کچل شده بندهٔ خدا، رفته جواب سوال هامو خریده! 

توی کتاب‌ها با زبان ساده و نقاشی‌های خوشگل توضیح داده که هر چیزی از چی‌ به وجود می‌‌یاد. بابا بعد‌ها چند جلد دیگه هم بهش اضافه کرد. هر دفعه می‌‌رفت انتشارت مدرسه و اگر کتاب جدید از این سری اومده بود می‌‌خرید می‌‌آورد. هنوز هم کتاب هارو دارم، خیلی‌ دوسشون دارم.
تابستون‌ها که با بابا می‌‌رفتیم پارک، انقدر منو محکم تاب می‌‌داد که فکر می‌‌کردم پام می‌‌خوره به آسمون.
باز تابستونه، بابا اومده. پفک ‌نمکی آورده. از همونا که روش نوشته پفک ‌نمکی، مال مینو. از این بسته‌های کوچیکه که اندازهٔ کفّ دسته. پفک ‌نمکی رو مامان ممنوع کرده. زودی می‌‌برم زیر بالشت قایم می‌‌کنم. ظهر که می‌‌خوام برم بخوابم، توی تخت می‌‌خورمش، زیر ملافه. همهٔ ملافه پفکی می‌شه، انگشتام قرمز ...

۲ نظر:

ناشناس گفت...

من را بردی به اون موقع که کامیون نارنجی فلزی ام که 4 5 سانت بیشتر نبود , تو دستشویی از دستم افتاد و رفت. و من هر چند وقت یکبار یادش میوفتم. 5 سال ام بود .....

ناشناس گفت...

يه ميز توالت كوجك اسباب بازي صورتي داشتم كه كشويش باز ميشد و توش دو تا برس و يه آينه بودو رويش هم يه آباژور داشت. يادش افتادم. اون تنها اسباب بازي لوكس من بود.
الان كه تو مغازه ها انواع اسباب بازيهاي خوشگل صورتي ميبينم از لباس شويي بگير تا جاروبرفي و اتو و چرخ خياطي ميگم اي كاش اينها رو تو بچگي داشتم.