اونجا به جبر جامعه نمیتونی هرچی دلت خواست بپوشی، اینجا به جبر جیب خالی!
جمعه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۹
پنجشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۹
تولد بدون گوجه سبز!
قبل از اینکه بیام این ور دنیا، هر سال اسفند که تقویم سال جدید رو میخریدم دو تا چیز رو توش نگاه میکردم. یکی روز تولدم رو، یکی روز نمایشگاه کتاب رو. حالا دیگه هیچ کدومش رو نگاه نمیکنم. چه فایده، تولدم میاد بدون گوجه سبز، بدون اونایی که عمیقاً بشناسمشون، اونایی که بدونن من چی دوست دارم...
دل هاتان پر عشق...
یه ساندویج از مک داونالد گرفتم، نشستم توی پارک به خوردن. یه دختر و پسری کمی اون طرف تر روی چمنها دراز کشیده بودن. شروع کردن به بوسیدن همدیگه، یه یه رب بیست دقیقه گذشت هنوز داشتن ادامه میدادن. حدود یک ساعت گذشت، هوا دیگه تاریک شده بود. من در حالی که هنوز بهشون زُل زده بودم، داشتم بی اشتها ساندویج افتضاح و بی مزهام رو گاز میزدم و به این فکر میکردم که چه خوبه این عشق در خونهٔ همرو بزنه تا همه بتونن طعمش رو بچشن، حتماً باید خیلی خوش مزه باشه، مطمئناً خیلی بهتر از ساندویچ افتضاح منه!
پارک ملت ما، پارک ملت بعضیا!
بعد از ظهر یکشنبه آفتاب خیلی خوبی بود. رفتم توی فضای سبز نزدیک خونم، گفتم یکی دو ساعتی ولو میشم و کتاب میخونم، شاید نیم ساعتی هم توی آفتاب خوابیدم. همچین که وارد محوطه شدم دیدم قُل قُلست، فکر کردم یهو رفتم پارک ملت خودمون، فقط فرقش این بود که اینجا آزادی رو توی وجود مردم میبینی، اونجنا بدبختی رو. خیلی شلوغ بود، اینجا تا یه ذره آفتاب میشه، مردم عین مور و ملخ میریزن بیرون. رفتم یه جای تقریبا خلوت تر رو پیدا کردا، زیر اندازم رو انداختم و ولو شدم. مدتی همین طوری مردم رو نگاه میکردم، جذب زندگی و هیجانشون شده بودم، فاصله به فاصله بین درختها بند بسته بودن و روش تمرین تعادل میکردن، بدمینتون و والیبال بازی میکردن، کوچیک با بزرگ، پیر با جوون، چقدر پر از رنگ بودن و زندگی، لباساشون از همهٔ رنگها بود. کمی اون ور تر پدری بچهٔ نوپاش رو راه میبرد، چه لذتی بردم از نگاه کردن پاهای کوچولوی برهنش که با تاتی تاتی کردن روی سبزها فرود میاومد. فکر کردم چقدر تفاوتِ بین این پاها و پاهای کوچولویی که هر روز اولین قدمهاشون رو روی موکت و سنگ خونشون بر میدارن و شاید خیلی نادر باشن پدر مادرهایی که بچههاشون رو توی پارکها راه ببرن، اصلاً اونجا راه رفتن روی چمن اکثراً ممنوعه، اونم توی پارک ملت!
از تماشا کردن که دست برداشتم شروع کردم به خواندن رمان همسایهها که فصل اولش رو از اینترنت پرینت گرفتم. یه خونوادهٔ هندی اومدن و درست نزدیک من بساتشون رو پهن کردن. تا اومدن، فهمیدم که قراره چه اتفاقی بیفته. هنوز بساتشون رو پهن نکرده بودن که پسر بچههاشون شروع به توپ بازی کردن و این توپ بود که نثار کله و کتاب بنده میشد! پدر مادرهاشون حتا یک بار هم نگاه نکردن که بچهاشون چکار میکنن، بچهها هم اصلاً فکر نمیکردن بد نیست که معذرت خواهی کنن . اینجا بود که بازم یاد پارک ملت خودمون افتادم! دخترهاشون ۳ تا بودن که هر سه تا شلوار و پیراهن پوشیده بودن و از این حریرها دور خودشون پیچوند بودن، بازی هم نمیکردن، آخه اون ساندویچی که اونا شش بار دور خودشون پیچین، با اون شلوار گشاد کردی مانند و اون پیراهن، مگه اجازه بازی هم بهشون میده؟ با خودم فکر کردم، چرا لباسهای جهان سومیها انقدر پیچیده است؟ ما هم مانتو و شلوار و روسری میپوشم در حالی که لباسهای این اروپاییها یه تاپ بود با یه شلوارک، این که خیلی کمتر پارچه برده، ارزون تر هم هست، آدم دست و پاش رو هم راحت تر تکون میده. پس چرا این جهان سومیها با همهٔ بی پولیشون انقدر پول پارچه میدن تا آزادی رو از خودشون سلب کنن؟!؟! یا اینکه جهان سومیها با همهٔ بی پولیشون، نفری ۴-۵ تا بچه دارن! بگزریم!
در مرحلهٔ بعدی عزیزان هندی در چهار تا قابلمهٔ غذاشون رو باز کردن و با دست مشغول شدن! ظرف یک بار مصرف هم آورد بودن، تند تند غذاهارو از قابلمه میریختن توی ظرفهاشون و با دست میخوردن، اینش که خدائی شبیه پارک ملت خودمون بود!
خلاصه اینکه من این دو ساعت نه درست حسابی کتاب خواندم، نه با اون همه سر و صدا خوابیدم. فقط ملت رو تماشا کردم!
این بود انشای من دربارهٔ روز تعطیل خود را چگونه گذراندید! :)))))
از تماشا کردن که دست برداشتم شروع کردم به خواندن رمان همسایهها که فصل اولش رو از اینترنت پرینت گرفتم. یه خونوادهٔ هندی اومدن و درست نزدیک من بساتشون رو پهن کردن. تا اومدن، فهمیدم که قراره چه اتفاقی بیفته. هنوز بساتشون رو پهن نکرده بودن که پسر بچههاشون شروع به توپ بازی کردن و این توپ بود که نثار کله و کتاب بنده میشد! پدر مادرهاشون حتا یک بار هم نگاه نکردن که بچهاشون چکار میکنن، بچهها هم اصلاً فکر نمیکردن بد نیست که معذرت خواهی کنن . اینجا بود که بازم یاد پارک ملت خودمون افتادم! دخترهاشون ۳ تا بودن که هر سه تا شلوار و پیراهن پوشیده بودن و از این حریرها دور خودشون پیچوند بودن، بازی هم نمیکردن، آخه اون ساندویچی که اونا شش بار دور خودشون پیچین، با اون شلوار گشاد کردی مانند و اون پیراهن، مگه اجازه بازی هم بهشون میده؟ با خودم فکر کردم، چرا لباسهای جهان سومیها انقدر پیچیده است؟ ما هم مانتو و شلوار و روسری میپوشم در حالی که لباسهای این اروپاییها یه تاپ بود با یه شلوارک، این که خیلی کمتر پارچه برده، ارزون تر هم هست، آدم دست و پاش رو هم راحت تر تکون میده. پس چرا این جهان سومیها با همهٔ بی پولیشون انقدر پول پارچه میدن تا آزادی رو از خودشون سلب کنن؟!؟! یا اینکه جهان سومیها با همهٔ بی پولیشون، نفری ۴-۵ تا بچه دارن! بگزریم!
در مرحلهٔ بعدی عزیزان هندی در چهار تا قابلمهٔ غذاشون رو باز کردن و با دست مشغول شدن! ظرف یک بار مصرف هم آورد بودن، تند تند غذاهارو از قابلمه میریختن توی ظرفهاشون و با دست میخوردن، اینش که خدائی شبیه پارک ملت خودمون بود!
خلاصه اینکه من این دو ساعت نه درست حسابی کتاب خواندم، نه با اون همه سر و صدا خوابیدم. فقط ملت رو تماشا کردم!
این بود انشای من دربارهٔ روز تعطیل خود را چگونه گذراندید! :)))))
سهشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۹
تلفن...
دلم میخواد به یه دوست زنگ بزنم، نه به اونی که دو ماهه میشناسمش، به اونی که سال هاست منو میشناسه. یه کسی که بهم با تمام وجودش گوش بده. برای گوش کردنش، برای مهربون بودنش منّتی سرم نذاره، یه کسی که دعوام نکنه، تو ذوقم نزنه، وسط حرفم نپره، ناامیدم نکنه، قلبمو نشکنه...
دلم میخواد از روزمرگی هام بگم. بگم مدتی یه خیلی استرس دارم، شبا کابوس میبینم، صبحها تپش قالب دارم، خسته ام، سرگردونم، نمیدونم کارها قراره چطور پیش بره، خیلی چیزها هست که توی کنترل من نیست. دو روزه کلاسام تق و لق بود، منم سر کلاس نرفتم که کمی استراحت کنم و سر صبر به کارام برسم، اما نشد خیلی استراحت کنم. امروز کلی کار خونه کردم، عصری رفتم یه دانشگاه جدید رو دیدم، خیلی دلگیر بود. غصهام شد. دانشگاهه کلاساش عصره، که آدم بتونه روزها کار کنه. نمیدونم میتونم عصرها برم سر کلاس یا خوابم میگیره؟ به نظر اما درساشون خیلی سنگین اومد، اینجا چقدر درس خوندن سخته...
همش درس دارم، احتیاج به تعطیلات دارم، تعطیلاتی که توش به هیچ چیز فکر نکنم، یعنی میشه؟ دلم میخواد تلفن کنم، به یه دوست، به کسی که پذیرای شنیدن همه چیز باشه، به کسی که بشه از روزمره گیا باهاش حرف زد.
اما کسی اونور خط نیست...
دلم میخواد از روزمرگی هام بگم. بگم مدتی یه خیلی استرس دارم، شبا کابوس میبینم، صبحها تپش قالب دارم، خسته ام، سرگردونم، نمیدونم کارها قراره چطور پیش بره، خیلی چیزها هست که توی کنترل من نیست. دو روزه کلاسام تق و لق بود، منم سر کلاس نرفتم که کمی استراحت کنم و سر صبر به کارام برسم، اما نشد خیلی استراحت کنم. امروز کلی کار خونه کردم، عصری رفتم یه دانشگاه جدید رو دیدم، خیلی دلگیر بود. غصهام شد. دانشگاهه کلاساش عصره، که آدم بتونه روزها کار کنه. نمیدونم میتونم عصرها برم سر کلاس یا خوابم میگیره؟ به نظر اما درساشون خیلی سنگین اومد، اینجا چقدر درس خوندن سخته...
همش درس دارم، احتیاج به تعطیلات دارم، تعطیلاتی که توش به هیچ چیز فکر نکنم، یعنی میشه؟ دلم میخواد تلفن کنم، به یه دوست، به کسی که پذیرای شنیدن همه چیز باشه، به کسی که بشه از روزمره گیا باهاش حرف زد.
اما کسی اونور خط نیست...
یکشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۹
شنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۹
اینجا شهر تو نیست
شهری که توش کسی نباشد که بهش بگی دلت تنگه براش، شهر تو نیست، شهری که خونه امنی به غیر از خونه خودت توش نباشه که دَرِش رو بزنی، شهر تو نیست، شهری که توش کسی به حرفهات گوش نده، جای تو نیست. شهر تو جایی یه که آزادی رو توش ببینی، حس کنی، لمس کنی.
خونهای که توش آغوشی برات باز نباشه و گوش شنوایی برای حرفهات نباشه، خونه تو نیست حتا اگر توی شهر تو باشه.
خونهای که توش آغوشی برات باز نباشه و گوش شنوایی برای حرفهات نباشه، خونه تو نیست حتا اگر توی شهر تو باشه.
دوشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۹
بره دیگه بر نگرده!
یه دختری توی من هست که گاهی حرف دهنش رو نمیفهمه، گاهی یه چیزایی تعریف میکنه که نباید، گاهی یه کارایی میکنه که من اصلاً خوشم نمییاد. گاهی باید ساعتها به کار بدی که توی یه لحظه کرده فکر کنم. دلم میخواد همچین بکوبم تو گوشش که بره دیگه بر نگرده!
چهارشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۹
تُف سربالا !
گاهی خیلی سخته که آدم رابطه ش رو با اعضای خانوادش قطع کنه، گاهی خیلی ناراحت کنندست، گاهی اینکه ازشون متنفر بشی خیلی راحته اما انگار روت نمیشه، انگار با خودت رو در بایستی داری. هی فکر میکنی که تف سر بالاست. گاهی فکر میکنی مردم چی میگن. گاهی به اعضای خونوادت به دلایلی نیاز داری و بهشون وابستهای و این یه جورایی خوب نیست. من آرزوم اینه که به هیچ کدومشون وابسته نباشم.
بد تر از همه اینه که بین اعضای خونوادت توی دوراهی بمونی، یعنی طرف اینو بگیری، اون ناراحت بشه، طرف اونو بگیری، این یکی ناراحت بشه و بدتر اینکه حرفایی بشنوی که برات خیلی سنگین باشه اما نه بتونی جواب بدی، نه بتونی بازگو کنی. گاهی انگار بهتره آدم از اعضای خونوادش تا میتونه فاصله بگیره، اینجوری حداقل رابطهٔ خانوادگی اسماً حفظ میشه!
گاهی وقتی تلفنی باهاش حرف میزنم، فکر میکنم دلش میخواد گوشی رو محکم بکوبه توی سرم. اصلاً انگار روز به روز از ماها بیشتر فاصله میگیره. دلم میخواد بهش بگم، بگم که با من اینطوری حرف نزن، دلم میشکنه، دلم میخواد بگم تو یه روزی همه چیزِ من بودی. گاهی بهم خیلی کمک میکنه اما گاهی فکر میکنم باید ازش فاصله بگیرم. دلم میخواد بهش بگم که بعضیها تعجب میکنن از اینکه ما تو یه شهریم و همدیگرو دو ماه نمیبینیم.
دلم میخواد بهش بگم دختر خیلی خارجی شدی، خیلی رفتارت شبیه اروپاییها شده، میدونم از اول هم کمی اینطوری بودی، اما آخه یه ذره هم فکر کن، بالاخره پدر و مادرتن، چطوری دلت راضی میشه بعد از این همه سال پاشن بیان این ور دنیا که بچشون رو ببینن، بعد تو بری واسهٔ خاطر این ۳ هفته که میخوان پیشت بمونن، براشون خونه اجاره کنی؟! آخه نمیگی اینا به مردم چی بگن، نمیگی تف سر بالاست، نمیگی وقتی برگشتن خونشون، مردم ازشون پرسیدن پیش بچههاتون خوش گذشت چی بگن؟ بگن ما رو بردن انداختن توی یه آپارتمان کوچولو، رفتن خونشون؟ یا صورتشونو با سیلی سرخ کنن و بگن، بله خیلی خوش گذشت، بچه هامون همش دورو برمون بودن، مواظبمون بودم.
میدونم که از دست مادرت به هزار دلیل ناراحتی، اما بالاخره هرچی باشه مادره، زحمت بچه هاش رو کشیده، پدر و مادرهای نسل من و تو خیلی اشتباهت رو مرتکب شدن، اما تا کی باید توانش رو پس بدن؟ من و تو دیگه وقت نداریم جبران کنیم، میترسم برن، قبل از اینکه ما اونا رو ببخشیم. اینو بفهم که اون خواسته بهترین کار رو برای بچه هاش بکنه اما راه دیگهای رو بلد نبود، تو خودت فکر میکنی که با بچه ات رفتارت در همهٔ موارد درسته؟ نه سخت در اشتباهی، یه جاهایی داری بدجوری گند میزنی! یه روزی هم بچه ات اینو بهت میگه، مطمئن باش.
من دلم نمیخواست دلش بشکنه که شکست، خودش هم شکست، گریه کرد، اون که شکست، منم شکستم. من نمیتونم گریه اش رو ببینم، اما میدونم که تو اینطوری نیستی. گفت مگه من چیکارش کردم که با من اینطوری میکنه. من دلم میخواد یه وایتکس بردارم، بریزم تو قسمتهایی از مغزم که از مادرم خاطرات بد دارم، همش پاک بشه، کاش بشه، کاش اون خاطرات بره و دیگه بر نگرده، دارم سعی میکنم، تو هم سعی کن.
سرم درد میکنه، برای فردا یه پروژه خیلی مهم دارم که باید تمومش میکردم اما اگه اینارو نمیگفتم بد جوری توی حلقومم گیر میکرد. این روزا خیلی چیزا هست که میخوام بنویسم، این وقت لعنتی نمیذاره.
گاهی وقتی تلفنی باهاش حرف میزنم، فکر میکنم دلش میخواد گوشی رو محکم بکوبه توی سرم. اصلاً انگار روز به روز از ماها بیشتر فاصله میگیره. دلم میخواد بهش بگم، بگم که با من اینطوری حرف نزن، دلم میشکنه، دلم میخواد بگم تو یه روزی همه چیزِ من بودی. گاهی بهم خیلی کمک میکنه اما گاهی فکر میکنم باید ازش فاصله بگیرم. دلم میخواد بهش بگم که بعضیها تعجب میکنن از اینکه ما تو یه شهریم و همدیگرو دو ماه نمیبینیم.
دلم میخواد بهش بگم دختر خیلی خارجی شدی، خیلی رفتارت شبیه اروپاییها شده، میدونم از اول هم کمی اینطوری بودی، اما آخه یه ذره هم فکر کن، بالاخره پدر و مادرتن، چطوری دلت راضی میشه بعد از این همه سال پاشن بیان این ور دنیا که بچشون رو ببینن، بعد تو بری واسهٔ خاطر این ۳ هفته که میخوان پیشت بمونن، براشون خونه اجاره کنی؟! آخه نمیگی اینا به مردم چی بگن، نمیگی تف سر بالاست، نمیگی وقتی برگشتن خونشون، مردم ازشون پرسیدن پیش بچههاتون خوش گذشت چی بگن؟ بگن ما رو بردن انداختن توی یه آپارتمان کوچولو، رفتن خونشون؟ یا صورتشونو با سیلی سرخ کنن و بگن، بله خیلی خوش گذشت، بچه هامون همش دورو برمون بودن، مواظبمون بودم.
میدونم که از دست مادرت به هزار دلیل ناراحتی، اما بالاخره هرچی باشه مادره، زحمت بچه هاش رو کشیده، پدر و مادرهای نسل من و تو خیلی اشتباهت رو مرتکب شدن، اما تا کی باید توانش رو پس بدن؟ من و تو دیگه وقت نداریم جبران کنیم، میترسم برن، قبل از اینکه ما اونا رو ببخشیم. اینو بفهم که اون خواسته بهترین کار رو برای بچه هاش بکنه اما راه دیگهای رو بلد نبود، تو خودت فکر میکنی که با بچه ات رفتارت در همهٔ موارد درسته؟ نه سخت در اشتباهی، یه جاهایی داری بدجوری گند میزنی! یه روزی هم بچه ات اینو بهت میگه، مطمئن باش.
من دلم نمیخواست دلش بشکنه که شکست، خودش هم شکست، گریه کرد، اون که شکست، منم شکستم. من نمیتونم گریه اش رو ببینم، اما میدونم که تو اینطوری نیستی. گفت مگه من چیکارش کردم که با من اینطوری میکنه. من دلم میخواد یه وایتکس بردارم، بریزم تو قسمتهایی از مغزم که از مادرم خاطرات بد دارم، همش پاک بشه، کاش بشه، کاش اون خاطرات بره و دیگه بر نگرده، دارم سعی میکنم، تو هم سعی کن.
سرم درد میکنه، برای فردا یه پروژه خیلی مهم دارم که باید تمومش میکردم اما اگه اینارو نمیگفتم بد جوری توی حلقومم گیر میکرد. این روزا خیلی چیزا هست که میخوام بنویسم، این وقت لعنتی نمیذاره.
دوشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۹
بارون
اینجا دوباره تاریک شده، این روزا بارون مییاد. امروز همش بارون اومد، تمامِ روز. دلم میخواست انقدر بارون بیاد که منو آب ببره خونمون، برم توی اتاقم، روی تختم ولو شم، پیژامهٔ مامان دوزم رو بپوشم، چراغ دیواری نارنجیمو روشن کنم، صد صفحه کتاب بخونم و به صدای بارونِ پشتِ پنجره گوش بدم، بعد مامانم بیاد در اتاقم بگه بیا غذا بخور، قورمه سبزی پختم.
یکشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۹
من با اینا چیکار کنم؟
خوابهای نصفه نیمه. حرفهای نگفته، پروژههای نصفه کاره، پایان نامهٔ نا تموم، درسهای نخونده، ایمیلهای ننوشته، پستهای بلاگ ننوشته، ظرفها و لباسهای نشسته، لباسهایی که الان دارن توی ماشین رختشوری میچرخن، غذای نپخته، با دلی که تنگه.
سهشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۹
من عاشق بهارم
وای خدا جونم توت فرنگی اومده با خودش بوی بهار آورده.
توت فرنگی و زردآلو و گوجه سبز بوی بهارو میده، بوی تولد منو...
توت فرنگی و زردآلو و گوجه سبز بوی بهارو میده، بوی تولد منو...
باد ...
اینجا همش باد مییاد، بهار باد مییاد، تابستون باد مییاد، زمستون باد مییاد.
امروز باد اومد، منو توی آغوشش پیچوند، منو با خودش برد، داشت با موهام عشق بازی میکرد، باد اما به صورتم بوسهای نزد.
اینجا همش باد میاد، باد میاد...
دوشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۹
ثانیهها...
ثانیهها دارن تند تند میگذرن، نگاه کن، نه! نه! اینها ثانیهها نیستن، روزها هستن، اونی که پشت سرش تند تند میاد ماهه، چرا انقدر سریع دو سال گذشت؟ روزها دارن با این سرعت کجا میرن؟
یکشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۹
۱۴ به دَر!
۱۳ به در چون جمعه بود و روز کاری، اینجا یه عده تصمیم گرفتن که به جای ۱۳ به دَر برن ۱۴ بدر! ما هم جزو گروه دوم بودیم. البته بماند که بعضیها حتا ۱۵ به در هم رفتن ! و بعضی هم ۱۳ به دَر رفتنو هم ۱۴ به دَر، البته اونا جزو گروه شکموها بودن! :)
مدتی یه چند تا دوست ایرانی پیدا کردم، توی این ۲ سال اصلاً با ایرانیها رفت و آمد نداشتم که خب خوبیها و بدیهای خودش رو داشت. یکی از بزرگترین بدیهاش کمبود زبان مادری بود و کسی که با چند تا کلمهٔ کوتاه خیلی سریع بفهمه که حال و روزت چطوره.
اما خب خوبیش هم این بود که از حرف و نقل و غیبت و خاله خانباجی بازی در امان بودم. یکی از خصلتهای ایرانیان عزیز که من رو آزار میده اینه که همون دفعهٔ اول یا دوم که دیدنت، احساس میکنن خیلی باهات صمیمی هستن و این شامل دو چیز میشه، یکی این که فضولی کنن و فوری بپرسن که کجا زندگی میکنی، خوابگاهی یا خونه داری، چقدر اجاره خونه میدی، تنهایی یا همخونه داری، پول از کجا به دستت میرسه! و غیره ... دوم این که به خودشون اجازه میدن هر طور که دوست دارن باهات حرف بزنن، مثل اینکه توی ۱۴ به دَر، در حین بازی وَسَطی، خیلی با حالت طلبکارانه میگن: اَه! این چه وضع توپ پرت کردنه، توپ رو بده به من، چرا پرت کردی اونور، پس چرا زدی این ور؟ اَه! تو که بازی بلد نیستی و احساس میکنن خودشون عقل کلّ هستن و بهتر از هر کسی بلدن که چکار کنن . یهو یه چیزایی رو جدی میگیرن، مثلاً همین وَسَطی رو، یه دفعه شروع میکنن خودشون رو جِر دادن که قانون بازی اینه و اونه و تو چرا توپو دو میلیمتر انداختی اونورتر و چرا بُل دادی و اونا دارن جِر میزنن و از این حرفهای بچگونه، کسی به این فکر نمیکنه که بابا ۱۴ به دَر (یا همون ۱۳ به دَر خودمون) اومدیم توی طبیعت بهمون خوش بگذره، دور هم باشیم، گور بابای توپ و قانون بازی! حالا بذاریم به همه خوش بگذره، تو اگه اینجا ریاست نکنی، میمیری؟! بعدشم دو نفر که فکر میکنن عقل کلّ هستن، تمام وقت توپ رو پاس میدن به هم و بقیه رو اصلاً آدم حساب نمیکنن و بازی نمیدن چون فکر میکنن که تیمشون میبازه و این یه فاجعهٔ جهانیه و قرآن خدا غلط میشه اگر دو دفعه هم اجازه بدن که چهار نفر دیگه بازی کنن و بهشون خوش بگذره.
اَه اَه! حالم به هم میخور از این آدمهایی که همهٔ زندگیشون شوخی رو جدی میگیرن و جدی رو شوخی!
مدتی یه چند تا دوست ایرانی پیدا کردم، توی این ۲ سال اصلاً با ایرانیها رفت و آمد نداشتم که خب خوبیها و بدیهای خودش رو داشت. یکی از بزرگترین بدیهاش کمبود زبان مادری بود و کسی که با چند تا کلمهٔ کوتاه خیلی سریع بفهمه که حال و روزت چطوره.
اما خب خوبیش هم این بود که از حرف و نقل و غیبت و خاله خانباجی بازی در امان بودم. یکی از خصلتهای ایرانیان عزیز که من رو آزار میده اینه که همون دفعهٔ اول یا دوم که دیدنت، احساس میکنن خیلی باهات صمیمی هستن و این شامل دو چیز میشه، یکی این که فضولی کنن و فوری بپرسن که کجا زندگی میکنی، خوابگاهی یا خونه داری، چقدر اجاره خونه میدی، تنهایی یا همخونه داری، پول از کجا به دستت میرسه! و غیره ... دوم این که به خودشون اجازه میدن هر طور که دوست دارن باهات حرف بزنن، مثل اینکه توی ۱۴ به دَر، در حین بازی وَسَطی، خیلی با حالت طلبکارانه میگن: اَه! این چه وضع توپ پرت کردنه، توپ رو بده به من، چرا پرت کردی اونور، پس چرا زدی این ور؟ اَه! تو که بازی بلد نیستی و احساس میکنن خودشون عقل کلّ هستن و بهتر از هر کسی بلدن که چکار کنن . یهو یه چیزایی رو جدی میگیرن، مثلاً همین وَسَطی رو، یه دفعه شروع میکنن خودشون رو جِر دادن که قانون بازی اینه و اونه و تو چرا توپو دو میلیمتر انداختی اونورتر و چرا بُل دادی و اونا دارن جِر میزنن و از این حرفهای بچگونه، کسی به این فکر نمیکنه که بابا ۱۴ به دَر (یا همون ۱۳ به دَر خودمون) اومدیم توی طبیعت بهمون خوش بگذره، دور هم باشیم، گور بابای توپ و قانون بازی! حالا بذاریم به همه خوش بگذره، تو اگه اینجا ریاست نکنی، میمیری؟! بعدشم دو نفر که فکر میکنن عقل کلّ هستن، تمام وقت توپ رو پاس میدن به هم و بقیه رو اصلاً آدم حساب نمیکنن و بازی نمیدن چون فکر میکنن که تیمشون میبازه و این یه فاجعهٔ جهانیه و قرآن خدا غلط میشه اگر دو دفعه هم اجازه بدن که چهار نفر دیگه بازی کنن و بهشون خوش بگذره.
اَه اَه! حالم به هم میخور از این آدمهایی که همهٔ زندگیشون شوخی رو جدی میگیرن و جدی رو شوخی!
اشتراک در:
پستها (Atom)