دوشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۸

دلم می‌خواد...


دلم می‌خواد برم پیش اون دوستم که لب دریا زندگی‌ می‌کنه، همون دریایی‌ که هر روز یه رنگه، برم پیش اون زندگی‌ کنم. دلم می‌‌خواد زبون کشورش رو یه شبه یاد بگیرم. دلم می‌‌خواد باهم دیگه بریم تو کوچه پس کوچه هاش راه بریم. من بلند بلند فارسی حرف بزنم بعد بهش بگم چه کیفی می‌‌ده که اینا زبان مارو نمی‌فهمن، بعد اون فلفل ‌نمکی بخنده و بگه آره، آره. باهم دیگه راه بیفتیم عین دختر‌های ۱۸ ساله توی مغازه ها، هی‌ لباس‌های مختلف بپوشیم، خودمونو توی آینه نگاه کنیم، هی‌ ریز ریز بخندیم، یاد نوجوونی‌ای که نکردیم بیفتیم. بعد بگم بیا نون خشک هارو جمع کنیم ببریم بدیم به مرغ‌های دریایی‌، بگه باشه بریم. راه بیفتیم بریم دریا، بعد اصلاً یادمون بره که چند ساعته اونجاییم، یادمون بره که ما مثل مرغ‌های دریایی‌ آزاد نیستیم، ما پرواز نمی‌‌کنیم.
دلم می‌‌خواد بهای خیلی‌ چیزا فقط یه لبخند باشه.
دلم می‌‌خواد فردا اولین روز تابستون باشه.
دلم می‌‌خواد غول چراغ جادو بیاد همهٔ مشقامو بنویسه، بجاش من برم کلاس رقص.
دلم می‌‌خواد همهٔ لباسامو ببخشم، به جاشون برم لباسهای نو بخرم.
دلم می‌خواد همین امشب واسهٔ مامانم دختر خوبی بشم و اون برای اولین بار بهم بگه که ازم راضیه و دیگه هیچ وقت تعریف نکنه که دخترهای خانوم فلانی‌ نمی‌‌دونی براش چیکار می‌کنن، عین پروانه دورش می‌‌چرخن!
دلم می‌‌خواد فردا صبح که از خواب پا می‌‌شم، همهٔ بدیهای اطرافیانم رو فراموش کرده باشم، همشون رو از اول بشناسم، همشون رو با عشق نگاه کنم. یادم بره چقدر گاهی‌ ازشون متنفر می‌‌شم.
دلم می‌خواد هر جای دنیا که می‌‌رم زبونش رو بلد باشم، بتونم اونجا کار کنم، زندگی‌ کنم، آدم باشم، مثل همهٔ آدمایی که توش زندگی‌ می‌کنن
دلم می‌خواد فردا پایان نامه‌ام رو تحویل بدم ۲۰ بگیرم.
دلم می خواد با اون دوستم که ۲۰ ساله ندیدمش فردا برم کافه بخورم.

دلم می‌خواد بابام فردا صبح از اون ور دنیا بیاد اینور دنیا، من بغلش کنم. 
دلم می‌‌خواد اون بچهٔ بانمک دوستمو که ندیدمش بغل کنم بچلونم .
دلم می‌‌خواد عشق همونطوری که اولش قشنگه، تا آخرش همونطور قشنگ بمونه. دلم می‌‌خواد یه دونه از اون فیلم‌های قشنگ عاشقونه رو که دیدم واقعی‌ بشه تا دوباره ایمان بیارم به عشق.
دلم می‌‌خواد عین همون بچگی‌ هام برای اون عروسک پشت ویترین مغازه که دلم می‌‌خواد داشته باشم، از شب تا صبح اشک بریزم.
دلم می‌‌خواد استاد پایان نامه‌ام که به من حرف زور می‌زنه، فردا صبح با کله بره توی دیوار، بعدش هم بفهمه که چرا رفته تو دیوار!
دلم می‌‌خواد اینجا هر روز آفتاب باشه. 
دلم می‌‌خواد فردا که می‌‌رم تو خیابون، همهٔ آدم‌های عصبانی‌ لبخند بزنن. 
 

۲ نظر:

لي لي گفت...

خيلي قشنگ مي نويسي دختر مريخي عزيز. خود خود خودت هستي.

فرناز گفت...

such a good dreams...