صبح پنجشنبه از خواب بیدار شدم دیدم اصلاً دلم نمیخواد برم سر کلاس، گفتم خوب ساعت اول رو میخوابم و نمیرم، بعد خوابیدم و دوباره بیدار شدم و دیدم یه روز خیلی قشنگ آفتابییه. گفتم اصلاً نمیرم سر کلاس، حوصلهٔ استرس و اعصاب خورد کنی رو ندارم.
رفتم جنگل اومدن بهار رو ببینم، خیلی قشنگ بودن درختایی که برفهاشون آب میشد و از نوک شاخههاشون روی سر و صورتم میریخت. دلم نمیخواست که روز تموم بشه و من برگردم خونه.
با رضایت کامل از تصمیمی که گرفته بودم به خونه برگشتم، گاهی آدم احتیاج داره از واقعیت جیم بزنه، بره توی رویا هاش.
رفتم جنگل اومدن بهار رو ببینم، خیلی قشنگ بودن درختایی که برفهاشون آب میشد و از نوک شاخههاشون روی سر و صورتم میریخت. دلم نمیخواست که روز تموم بشه و من برگردم خونه.
با رضایت کامل از تصمیمی که گرفته بودم به خونه برگشتم، گاهی آدم احتیاج داره از واقعیت جیم بزنه، بره توی رویا هاش.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر