شنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۸

ولنتاین

یکی‌ از همکلاسی هام یه باند موسیقی داره. امشب قراره توی یه کافه برنامه اجرا کنه. منو دعوت کرده، فکر نمی‌‌کنم صداش خوب باشه، موسیقیش هم خیلی‌ مورد علاقهٔ من نیست اما خب همکلاسیمه، دختر خوبی هم هست، منم که تاحالا اینجور جاها نرفتم، پس تصمیم می‌‌گیرم برم، هرچند که قبلش حسابی‌ نشستم سر پایان نامه‌ام و خیلی‌ با انرژی دارم کار می‌کنم. یه جورایی حالش رو ندارم برم، انگار تنبلیم میاد ۸:۳۰ شب توی این سرما و برف، تازه از خونه بزنم بیرون. 
می‌‌خواستم یه چرت بزنم، تا خوابم می‌‌بره تلفن زنگ می‌‌زنه، از خواب می‌‌پرم و دیگه خوابم نمی‌‌بره. تا یه چیزی بخورم و حاضر بشم، دیر می‌شه. اما می رم چون خودش گفت احتمالاً برنامه دیرتر شروع می‌شه. قبل از رفتن با یکی‌ دعوا می‌کنم، اعصابم خرد می‌شه. 
می‌‌رم تو ایستگاه مترو. خیلی‌ سردمه، مترو شب‌ها دیر میاد، هر ۱۰ یا ۱۵ دقیقه. انقدر سردمه که هی‌ راه می‌‌رم. چکمه‌های پاشنه بلند پوشیدم، به کفش پاشنه بلند عادت ندارم، هنوز هیچی‌ نشده پاهام درد گرفته. مترو میاد، سوار می‌‌شم، خلوته، فردا ولنتاینه، دلم نمی‌‌خواست تنها باشم. من تاحالا دیسکو و کلوپ و این جور چیزها نرفتم. بار رفتم یکی‌ دو بار، می‌‌دونم آدم‌ها خیلی‌ سیگار می‌‌کشن اونجا، حالم خیلی‌ بد می‌شه. نفس کم می‌‌یارم. 
توی راه قطارم رو عوض می‌کنم، مسیر بعدی رو سوار می‌‌شم. برای اومدن اون هم ۱۰ دقیقه صبر می‌کنم، هی‌ راه میرم، سردمه. وقتی‌ که پیاده می‌‌شم، می‌‌فهمم که یه ایستگاه زود پیاده شدم! دوباره برمی‌ گردم، ۱۰ دقیقه صبر می‌کنم، متروی بعدی میاد. ایستگاه بعد پیاده می‌‌شم. چند دقیقه می‌گردم تا کافه رو پیدا کنم. میرم تو، کافه کوچولوئه، پر از جمعیت، ایستاده، نشسته، پر از دود. دختره رو می‌‌بینم، دست تکون میده، ساعت نزدیک ۱۰ شده، می‌خواد تازه شروع کنه. همش ۲۰ سالشه، نصف دنیا رو گشته. ۳ تا پسر جوون دیگه هم توی گروهش هستن، ۲ تاشون گیتار برقی می‌‌زنن، یکی‌ شون طبل. 
جمعیت جوون و نو جوونه اما توشون سی‌ چهل ساله هم پیدا می‌شه. موزیک شروع می‌‌شه، دختر کلی‌ آواز می‌‌خونه، جیغ و عربده می‌‌زنه، بالا پایین می‌‌پره، یه سری آدم هم باهاشون همراهی می‌کنن، خودشون رو تکون می‌‌دن، یا براشون دست می‌‌زنن. آخر سر هم واسهٔ سی‌دی شون تبلیغ می‌کنن، یه عده هم میان می‌‌خرن. من یواش یواش دیگه دارم از دود سیگار خفه می‌‌شم، نمی‌دونم این آدم‌ها چه جوری توی فضای بسته انقدر سیگار می‌‌کشن. 
من از اول تا آخر همون جلو سیخ زدم واستادم، همش توی فکر بودم، توی فکر سالهای گذشته، جوونی و نو جوونی خودم، آزادیهای در بند، صداهای خفه شده. یه گلفروش میاد توی کافه، اونم یه خارجیه، معلومه که هزارتا بد بختی داره، ازش یه شاخه گل می‌‌خرم، بهم ارزونتر میده، شاید چون من هم خارجیم. گل رو میدم به دختره، خدافظی‌ می‌‌کنم. می‌‌رم تو ایستگاه. باز خیلی‌ سرده، باز راه می‌‌رم. باز سوار می‌‌شم، باز فکر می‌‌کنم، به جوونی، به آزادی، به خفگی، به صداهای گم شده. ساعت ۱۲ شبه...

۳ نظر:

ناشناس گفت...

دختر مریخی جان کلی از وبلاگتو خوندم خیلی باهات همذات پنداری کردم خیلی صمیمی و خوب می نویسی آدرستو دادم به ریدرم که همیشه بخونمت(از وبلاگ شادی اومدم اینجا...گفتم بگم آدرستو از کجا گیر آوردم.) (اسمم سپیده هست.)

MercedeAmeri گفت...

ممنون سپیده که برام نظرت رو نوشتی و خوشحالم که از نوشته هام خوشت اومده؛)

گیس طلا گفت...

اره عزیزم می خونمت
بوس