حالا که اومدم، دوباره خورشید رو نمیبینم. سوار مترو میشم، میرم دانشگاه. دوباره همون آدم هارو میبینم. هوا سرده، ریز ریز برف میاد. برمی گردم، میرم خرید، از همون مغازههای همیشگی. مییام خونه قورمه سبزی میپزم، دلم واسه قورمه سبزی خودم تنگ شده بود! گلدون هارو آب میدم.
دیروز کلی هیجان داشتم، واسه یه شروع دوباره. اما امروز خیلی خسته شدم، دوباره دیدم که همه چیز واقعاً چقدر سخته، انگار زورم نمیرسه! دلم اصلاً نمیخواد که اینو اعتراف کنم. منو وسط کار جا زدن؟!؟! اما با این همه سختی چه کنم، کاشکی آفتاب شه، همهجا، حتا تو زندگی من :(
دیروز کلی هیجان داشتم، واسه یه شروع دوباره. اما امروز خیلی خسته شدم، دوباره دیدم که همه چیز واقعاً چقدر سخته، انگار زورم نمیرسه! دلم اصلاً نمیخواد که اینو اعتراف کنم. منو وسط کار جا زدن؟!؟! اما با این همه سختی چه کنم، کاشکی آفتاب شه، همهجا، حتا تو زندگی من :(
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر