بعدازظهر یکشنبه است (شما بخونین عصر جمعه! آخه تقریباً همون حس رو داره، اگه آدم تو خونه بمونه) کلی درس و پایان نامه ریخته سرم. اما فقط کار خونه میکنم. حال پروژه و پایان نامه ندارم. از عذاب وجدان که کلی کار دارم، نمیرم بیرون که معمولاً بدتر هم هست، چون اگه برم بیرون لااقل سر حال میشم.
دلم میخواد برم تو حال و هوای ایرونی. میرم سراغ بلاگ شادی. آرشیوش رو میخونم، هی چشمم پر اشک میشه، هی لذت میبرم، هی به فکر فرو میرم. ناراحت میشم از اینکه به زودی آرشیوش رو تموم میکنم. دلم میخواست شادی ۱۰ تا کتاب نوشته بود، من میرفتم همه رو میخوندم.
دیشب رفته بودم خونه یکی از همکلاسی هام. دختره دو هفته رفته بود کنیا عشق و صفا . یک هفته ش که تعطیلات بین دو ترم بود، یک هفته هم خودش به خودش تعطیلی داده بود. چند تا از همکلاسی هارو دعوت کرده بود که عکسهایی که از آفریقا گرفته رو نشون بده، غذای آفریقایی هم پخته بود. بار اول بود که میرفتم خونش، از این خونههای خیلی قدیمی کوچولو بود. یه توالت خیلی خیلی کوچولو داشت که کنارش یه دوش بود. دستشویی هم نداشت و باید از سینک آشپزخونه به عنوان دستشویی استفاده میکرد. مسواک و خمیر دندونش توی آشپزخونه جلوی سینک بود. یه بالکن و حیاط کوچولو داشت. خیلی خوشحال بود که حیاط داره و همیشه تابستونها میتون اونجا گریل کنه. اگر این خونه تو ایران بود، دختره جزو آدمهای بدبخت بیچاره محسوب میشد. بس که ماها درگیر ظاهر همه چیزیم.
این دختره اکثراً خوشحاله و میخنده، نمره هاش هم همه بیسته. نه که مشکل نداشته باشه ها. مادرش الکلیه و مادر و پدرش از هم جدا شدن، اما بازم خوشحاله، زندگیش رو میکنه.
چرا ما ایرانی ها انقدر زود احساس بدبختی میکنیم؟
من دیرتر رسیدم، کمی از غذا مونده بود توی قابلمه سر میز، یه بشقاب بهم داد با کارد و چنگال پلاستیکی، گفت برو ور دار بخور، من مکرویو ندارم که گرم کنم. من رفتم همونطوری سرد غذارو کشیدم و خوردم. خوب بود.
چرا ما ایرانیها انقدر درگیر غذا ایم؟ تشریفات، ظرف فلان، قاشق چنگال بهمان!
دلم میخواد برم تو حال و هوای ایرونی. میرم سراغ بلاگ شادی. آرشیوش رو میخونم، هی چشمم پر اشک میشه، هی لذت میبرم، هی به فکر فرو میرم. ناراحت میشم از اینکه به زودی آرشیوش رو تموم میکنم. دلم میخواست شادی ۱۰ تا کتاب نوشته بود، من میرفتم همه رو میخوندم.
دیشب رفته بودم خونه یکی از همکلاسی هام. دختره دو هفته رفته بود کنیا عشق و صفا . یک هفته ش که تعطیلات بین دو ترم بود، یک هفته هم خودش به خودش تعطیلی داده بود. چند تا از همکلاسی هارو دعوت کرده بود که عکسهایی که از آفریقا گرفته رو نشون بده، غذای آفریقایی هم پخته بود. بار اول بود که میرفتم خونش، از این خونههای خیلی قدیمی کوچولو بود. یه توالت خیلی خیلی کوچولو داشت که کنارش یه دوش بود. دستشویی هم نداشت و باید از سینک آشپزخونه به عنوان دستشویی استفاده میکرد. مسواک و خمیر دندونش توی آشپزخونه جلوی سینک بود. یه بالکن و حیاط کوچولو داشت. خیلی خوشحال بود که حیاط داره و همیشه تابستونها میتون اونجا گریل کنه. اگر این خونه تو ایران بود، دختره جزو آدمهای بدبخت بیچاره محسوب میشد. بس که ماها درگیر ظاهر همه چیزیم.
این دختره اکثراً خوشحاله و میخنده، نمره هاش هم همه بیسته. نه که مشکل نداشته باشه ها. مادرش الکلیه و مادر و پدرش از هم جدا شدن، اما بازم خوشحاله، زندگیش رو میکنه.
چرا ما ایرانی ها انقدر زود احساس بدبختی میکنیم؟
من دیرتر رسیدم، کمی از غذا مونده بود توی قابلمه سر میز، یه بشقاب بهم داد با کارد و چنگال پلاستیکی، گفت برو ور دار بخور، من مکرویو ندارم که گرم کنم. من رفتم همونطوری سرد غذارو کشیدم و خوردم. خوب بود.
چرا ما ایرانیها انقدر درگیر غذا ایم؟ تشریفات، ظرف فلان، قاشق چنگال بهمان!
اینجا بعضی از بچهها فاصلهٔ بین دوتا کلاس رو نونِ خالی گاز می زنن، آره نونِ خالی! حالا بعضی نون ها یکمی هم تخمه یا پنیر توش داره. خیلی لطف کنن یه چاقو و یه ظرف پنیر هم با خودشون میارن، پنیر میمالن روش. حالا ما باشیم، مگه با این چیزا سیر میشیم؟! حتماً باید بریم یه دونه از اون ساندویجهای گنده که از هر طرفش سس مایونز میریزه بیرون بخریم بکنیم تو حلقمون! والا به خدا!
۴ نظر:
Very good question, tell me if you find the answers :)) but there is a concept of letting go and losing over-attachments in life that may be part of the answer
I would say, keep observing your friend and practice her approaches to life, then you will learn the answer without thinking too much about it
Salaaam
man azblog shadi omadam inja....koli az posthat ro khondam, khilihashoon ro engar khodam neveshte bodam, raveshe barkhordet ba tanhai khili shabie mane...manam khili delam gerefte in roozha delam mikhad hadaghal to blogam benevisameshoon shayd kam beshan ama mamanam mikhoone, nemikham delgir she.
shad bashi
سلام zara
من کلی خوشحال میشم وقتی دوستهای شبیه خودم پیدا میکنم ؛)
به نظر من یه وبلاگ باز کن و اسمش رو به هیچ کسی که تورو از نزدیک میشناسه نگو، بد اونجا هرچی دل تنگت میخواد بنویس. منم تقریبا همین کارو کردم ؛)
تو هم شاد باشی :)
راست گفتی دختر مریخی...چرا یاد نگرفتیم از خوشی های کوچیک زندگیمون به شادی های بزرگ برسیم؟
بازم بنویس دوستت دارم(سپیده)
ارسال یک نظر