شنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۸

آزادی

بچه‌ها رو میبینم که چطور آزادنه میدوند، بدون سنگینی نگاه چشمان نگرانی که اون هارو دنبال می‌کنه. آزادانه میخندند. چیزهایی‌ میبینم که خیلی‌ کم دیدم. چیزهایی‌ که اصلا ندیدم. چشمانم هنوز پر نمیشوند. هنوز گرسنهٔ این لحظات آزادی هستند. موهایی که به دست باد سپرده میشوند، بوسه‌هایی‌ که ردو بدل میشوند، عشقای بی‌ قید و شرط. کودکی، استقلال، آزادی، زندگی‌.  طبیعت، طبیعت، سبزی. پر میشم از طبیعت.
وقتی‌ ساعتها به این مناظر نگاه می‌کنی‌، نا خوداگاه خطی‌ که روی کاغذ میکشی‌ رها می‌شه، آزاد، رها از هر سانسور و قید و بند. و یواش یواش یاد میگیری که چطور بی‌ قید و بند خط بکشی.
تازه دارم یاد میگیرم چطوری زندگی‌ کنم، چون تازه دارم یاد میگیرم چطوری آزادانه فکر کنم و چطور ببینم، چیزهایی‌ که سالها ندیدم. هر چند خیلی‌ دیرِ اما بازم بهتر از اینه که هیچ وقت یاد نگیرم.
اینجا یاد گرفتم راجع به چیزهایی‌ فکر کنم و مطالعه کنم که قبلاً حاضر نبودم ۲ دقیقه هم راجبشون فکر یا مطالعه کنم. شاید همین باعث شده که بزرگ بشم!

هیچ نظری موجود نیست: