با اون نَهای که دیروز گرفتم، خودم رو برای نَههای بعدی کمی آماده کردم. امروز رفتم همون دانشگاه هنرهای کاربردی، دو قسمت بود که باید نمونهٔ کارهام رو میدادم، یکی گرافیک و تبلیغات، یکی گرافیک دیزاین. اولی طبقه اول بود. حاج و واج و گیج رفتم تو. اولین نفر بودم! یه فرم گرفتم پر کردم. اون خانومه که باید همهچیز رو توضیح می داد اصلاً اعصاب نداشت! تازه اول صبح بود، ساعت ۹، حالا فکرشو بکن اون نفر آخر چه شانسی داره که گیر این خانومه بیفته! اونجا کلی از خودم خجالت کشیدم چون آدمهایی که می اومدن، از من هم سنشون کمتر بود اما کارهاشون رو خیلی قشنگ و حرفهای بسته بندی کرده بودم و توی پوشههای گرون قیمت گذشته بودن، اینجا توی هر اندازیی پوشه هست. اما خیلی گرونه. من همینطوری طراحی هام رو لوله کرده بودم! آخه بزرگتر از ۵۰x۷۰ بودن.
بعد که رفتم کار هم رو تحویل بدم، یه آقای خوش اخلاقِ مُسِن اونجا بود که گفت شمارم رو بگیرم جلوم و ازم عکس گرفت! مثل دزد ها! بد دوباره یه فرم دیگه داد پر کنم. بالای فرم یه مربع هم بود که گفت عکس خودت رو توش بکش! خندم گرفته بود. فکرش رو بکن، من تاهل خودم رو نکشیده بودم! یعنی یه آن جا خوردم. خداییش اگه عکس ۳x۴ خودم رو توی کیفم نداشتم عمراً می تونستم خودم رو بکشم! خیلی خجالت داره. خلاصه در این قسمت هم که خجالت کشیدم و تموم شد، رفتم طبقه سوم. قسمت دیزاین. اونجا بازم خجالت کشم! یه پسر اومده بود، ۸ سال کوچیکتر از من بود، یه کشتی با کاغذ درست کرده بودا اندازهٔ ۲ تا آدم. خلاصه امروز به اندازهٔ چند ماه خجالت کشیدم!
حالا باید صبر کنم تا جمعه که جواب رو برم نگاه کنم. اگه نمونه کارهام رو قبول کرده باشن، تازه دوشنبه باید برم امتحان بدم. البته برای امتحان فقط یکی از این هارو میتونم انتخاب کنم! حالا برم ببینم باز هم نَه نصیبم میشه یا نَه!
فکر کن تو یه آدمی باشی مثل من که دوست داره همه چیز رو تعریف کنه، بعد می افتی یه جایی که فقط ۲-۳ تا آدم دور و برت هستن . اونها هم هیچ کدومشون نَه اهل تعریف کردن هستن، نَه اهل شنیدنش. چه حالی بهت دست می ده؟!
بعدازظهر رفتم مغازه لوازم نقاشی فروشی خرید کنم، اونجا اگه بری بیهوش می شی. دیگه نمی دونی چی رو بخری. البته اگر هم بیهوش بشی چاره داره، درست روبروش یه قبرستون بزرگ هست!
وقتی با مترو برمی گشتم، انقدر توی فکر بودم و گیج و ویج بودم که یه ایستگاه از خونم گذشتم. داشتم پیش خودم فکر میکردم که رسیدم خونه توی بلاگام چی بنویسم؟!
امروز باز سر درد دارم، از همون سر دردهای میگرنی لعنتی. نمی دونم بیشتر جلوی سرم درد میکنه یا پشت سرم. فقط می دونم نشستن جلوی کامپیوتر حالم رو بدتر میکنه. اما کلی کار باید انجام بدم، همش هم با کامپیوتر.
خیلی گشنمه، سبزیجات درست کردم به روش چینی! می رم بخورم!
بعد که رفتم کار هم رو تحویل بدم، یه آقای خوش اخلاقِ مُسِن اونجا بود که گفت شمارم رو بگیرم جلوم و ازم عکس گرفت! مثل دزد ها! بد دوباره یه فرم دیگه داد پر کنم. بالای فرم یه مربع هم بود که گفت عکس خودت رو توش بکش! خندم گرفته بود. فکرش رو بکن، من تاهل خودم رو نکشیده بودم! یعنی یه آن جا خوردم. خداییش اگه عکس ۳x۴ خودم رو توی کیفم نداشتم عمراً می تونستم خودم رو بکشم! خیلی خجالت داره. خلاصه در این قسمت هم که خجالت کشیدم و تموم شد، رفتم طبقه سوم. قسمت دیزاین. اونجا بازم خجالت کشم! یه پسر اومده بود، ۸ سال کوچیکتر از من بود، یه کشتی با کاغذ درست کرده بودا اندازهٔ ۲ تا آدم. خلاصه امروز به اندازهٔ چند ماه خجالت کشیدم!
حالا باید صبر کنم تا جمعه که جواب رو برم نگاه کنم. اگه نمونه کارهام رو قبول کرده باشن، تازه دوشنبه باید برم امتحان بدم. البته برای امتحان فقط یکی از این هارو میتونم انتخاب کنم! حالا برم ببینم باز هم نَه نصیبم میشه یا نَه!
فکر کن تو یه آدمی باشی مثل من که دوست داره همه چیز رو تعریف کنه، بعد می افتی یه جایی که فقط ۲-۳ تا آدم دور و برت هستن . اونها هم هیچ کدومشون نَه اهل تعریف کردن هستن، نَه اهل شنیدنش. چه حالی بهت دست می ده؟!
بعدازظهر رفتم مغازه لوازم نقاشی فروشی خرید کنم، اونجا اگه بری بیهوش می شی. دیگه نمی دونی چی رو بخری. البته اگر هم بیهوش بشی چاره داره، درست روبروش یه قبرستون بزرگ هست!
وقتی با مترو برمی گشتم، انقدر توی فکر بودم و گیج و ویج بودم که یه ایستگاه از خونم گذشتم. داشتم پیش خودم فکر میکردم که رسیدم خونه توی بلاگام چی بنویسم؟!
امروز باز سر درد دارم، از همون سر دردهای میگرنی لعنتی. نمی دونم بیشتر جلوی سرم درد میکنه یا پشت سرم. فقط می دونم نشستن جلوی کامپیوتر حالم رو بدتر میکنه. اما کلی کار باید انجام بدم، همش هم با کامپیوتر.
خیلی گشنمه، سبزیجات درست کردم به روش چینی! می رم بخورم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر