خیلی سخته، اونی که دوسش داری رو ترک کنی. بخصوص وقتی که می دونی اونم دوستت داره. میمونی بین دو راهی که بری یا بمونی. هر روز با خودت می گی: برم؟ نَرَم؟ بمونم؟ آخه دوسش دارم. اما میدونی که این موندن همیشگی نیست، و به آخرش فکر میکنی. به آخرِ آخرش، اینکه بالاخره یه روزی میری. و دلت نمیاد که تنهاش بگذاری. به تنها بودنش فکر میکنی. پس تکلیف این همه محبت چی میشه؟ این همه خاطره. هرجا که بری جلوی چشمته.
بعد با خودت می گی: پس سهم من از این دنیا چیه؟مادرت هم دوست داشتی، هنوزم داری، اما یه روزی ازش جدا شدی اومدی این ورِ دنیا. حالا بازم می گی برم؟ نَرَم؟ آخه مادرمه، اگه برم، پس زندگی خودم چی میشه؟ پس سهم من از این دنیا چیه؟
امروز دوباره زنگ زده، می گه بیا. پس کی میای، پس این چند ماه کی تموم میشه که تو بیایی؟ آخه یکی نیست بگه زن، من درس دارم، مگه کشکِ که وسطش ول کنم بیام! من دارم برای خودم زندگی میکنم و درس می خونم، بگذار من زندگیم رو بکنم، تو هم برو دنبالِ زندگی خودت. آدم هرچی به یه کسی بچسبه، اون آدم بیشتر از دستش در میره.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر