جمعه، مرداد ۰۳، ۱۳۹۳

کمپ نوجوانان

کار کردن با نوجوون ها رو دوست دارم. احساس خوبِ بدردخوردگی بهم دست می ده وقتی که باهاشون هستم، کمکشون می کنم، وقتی که برای نوجوون های افغان مطالب رو ترجمه می کنم، وقتی که اونا با زبونِ دَری، خیلی شیرین جوابم رو می دن یا با هم حرف می زنن. پارسال آخرین جمعه فوریه رفته بودم کمپ نوجوانان و تا شنبه صبح اونجا بودم. خیلی دلم می خواست یه دفعه به همچین کمپی برم تا ببینم حال و هواش چطوریه. ساعت ۲ و نیم بعدازظهر دم اتوبوس جمع شدیم. ۸ تا دختر بودن و ۹ تا پسر، من و یه مربی مرد و سونیا که در واقع رئیسه و مسئولِ پروژه. از این ۸ تا دختر، ۳ تاشون خواهر بودن بین ۱۴ تا ۱۶ سال و اهل چچن (تو روسیه)، پدرشون آورده بودشون، گفت سه تا دیگه هم دختر داره که تو خونن. بیشتر مردم چچن مسلمون هستن و متعصب. پدرشون دست و دلش خیلی می لرزید، به خصوص وقتی پسرهای پر سر و صدا و بلند قد و بالای ترک رو دید، کمی جا زد. می گفت که نگرانه. می ترسید، می گفت اگر چیزی برای دخترهام پیش بیاد، این کثیفی رو دیگه هیچ جوری نمی تونم پاک کنم! من از یه طرف می خواستم بزنم توی سرم اما از طرف دیگه فکر می کردم دمش گرم، چقدر آدم شجاعی یه که با این همه نگرانی، بازم به دخترهاش اجازه می ده که بیان. ما بهش کلی دل داری دادیم که ما چهارچشمی مراقبیم و هیچ اتفاقی نمی افته. 
محل کمپ حدود یک ساعت با شهر فاصله داشت و یه خونه پیشاهنگی بود. ۴ تا اتاق ۶ تخته یه ۴ تخته و دو تا هم دو تخته داشت، همه تخت ها دو طبقه بودن. تو اتوبوس بهشون گفتیم که دخترها و پسرها اجازه ندارن به اتاق هم برن. اتاق هارو من تقسیم کردم. دو تا اتاق ۶ تخته انتهای راهرو رو دادم به پسرها، یه اتاق بینشون فاصله دادم و دو تا اتاق هم دادم به دخترا. خیلی برام جالب بود که اینجا هم این چیزا انقدر مهمه چون تصوری که ما از اینجا داریم, بیشتر بی بند و باریه.  
چیزی که انتظارش رو نداشتم و خیلی خوشحالم کرد، علاقه ای بود که بچه ها به من پیدا کردن. اینکه سراغم رو می گرفتن و دوست داشتن که من باشم.   

هیچ نظری موجود نیست: