گاهی یه قسمت هایی از زندگی هست که توضیح و توصیفش برای بقیه سخته. حتا اگر اونا خانواده درجه اول یا نزدیکترین دوستت باشن. وای به حال این که آشنا و غریبه ای باشن که یه دفعه توی این برهه سر می رسن و تو آچمز می شی که چه جوابی بدی یا چی بگی بهشون.
دلت نمی خواد دروغ بگی, دلت نمی خواد راستش رو هم بگی. گاهی سخت می شه گفت بیا موضوع رو عوض کنیم. گاهی سخت می شه گفت به تو چه. گاهی سخت می شه هیچی نگفت, به خصوص اگر زن باشی...
- پای یه پارتنر تو زندگیت باز می شه و چون هنوز همه چیز معلوم نیست, به همه در موردش نگفتی و یه دفعه همه دلشون می خواد برات شوهر پیدا کنن یا با گفتن جمله "چرا ازدواج نمی کنی, دیر می شه!" ترورت می کنن.
- خیلی وقت نیست که ازدواج کردی و با شوهرت یه دعوای حسابی کردی, ناراحت و عصبانی هستی و آسیب دیدی. یکی سر می رسه و می گه: "شوهرت خوبه, نه؟ قیافش که خیلی آروم و مهربونه". آب دهنت رو قورت می دی و می گی: "آره!" طرف باز می پرسه: "خوشبختین, خوشحالین؟". باز آب دهنت رو قورت می دی, لبخند می زنی و می گی: "آره!". سعی می کنی موضوع رو عوض کنی ولی دلت می خواد طرف رو بگیری بزنی!
- وقتی که تصمیم گرفتی طلاق بگیری اما هنوز به کسی به غیر از یکی دو تا از دوست های صمیمیت نگفتی و احتیاج به وقت و موقیعت مناسب داری. یکی با این سوال ها که از راه می رسه, دلت می خواد جفت پا بری تو صورتش! و وقتی می پرسه چرا بچه دار نمی شین, دلت می خواد منهدمش کنی!
- وقتی که حامله ای و بین نگه داشتن و نگه نداشتن بچه گیر کردی. خیلی تصمیم سختیه برات و اصلا دوست نداری کسی ازت بپرسه حامله ای یا بپرسه بچه دار نمی شین؟
- وقتی که ٤-٥ ساله جدا شدی, ولی به خاطر این که بهت انگ نزن, به چشم بد نگاهت نکنن و پشت سرت حرف در نیارن, هر روز سر کارت نقش بازی کردی که کسی نفهمه جدا شدی. یه دفعه یکی می یاد سراغ شوهرت رو می گیره.
دلت نمی خواد دروغ بگی, دلت نمی خواد راستش رو هم بگی. گاهی سخت می شه گفت بیا موضوع رو عوض کنیم. گاهی سخت می شه گفت به تو چه. گاهی سخت می شه هیچی نگفت, به خصوص اگر زن باشی...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر