دارم میرم سفر. خیلی هیجان دارم، چون واقعا به این سفر احتیاج داشتم. چند وقتی بود حس سفر توی تنم بود، حس رفتن، دور شدن، خواستن رهایی و آزادی. باورم نمیشه توی هواپیما نشستم و دارم میرم. خوشحالم با این که درامدم ثابت نیست، اما انقدر هست که بتونم راحت برای سفر کردن تصمیم بگیرم. از پنجره هواپیما به ابرا نگاه میکنم و فکر میکنم که چقدر بی همه چیزن. به جز یه مشت بخار هیچی نیستن اما قشنگ و سفید و دوست داشتنین. همون طور که هستن خوبن.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر