جمعه، مرداد ۰۳، ۱۳۹۳

سفر

دارم می‌‌رم سفر. خیلی هیجان دارم، چون واقعا به این سفر احتیاج داشتم. چند وقتی‌ بود حس سفر توی تنم بود، حس رفتن، دور شدن، خواستن رهایی و آزادی. باورم نمی‌‌شه توی هواپیما نشستم و دارم می‌‌رم. خوشحالم با این که درامدم ثابت نیست، اما انقدر هست که بتونم راحت برای سفر کردن تصمیم بگیرم. از پنجره هواپیما به ابرا نگاه می‌‌کنم و فکر می‌‌کنم که چقدر بی‌ همه چیزن. به جز یه مشت بخار هیچی‌ نیستن اما قشنگ و سفید و دوست داشتنین. همون طور که هستن خوبن.

هیچ نظری موجود نیست: