دوشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۹۲

خارج

از وقتی از ایران برگشتم فقط تونستم ٣-٤ روز تو ماه کار قبل کنم, دو هفته و نیم تو این ماه, آخر ماه دیگه هم یک هفته کار دارم. ماه پیش رفتم اداره کار که خودمو ثبت نام کنم برای این که کمکم کنن بگردم یه کار تو رشته خودم پیدا کنم. دفعه دوم که رفتم یه وقت جدید بگیرم, آقاهه گفت فلان روز بیا, گفتم نمی تونم سرِ  کارم, یه دفعه عصبانی شد که خانوم شما که کار دارین پس چرا اومدن اینجا؟! برین هر وقت کار نداشتن بیاین! می گم آخه آقا این کار موقته, دو هفته است, من بعد از ٦ ماه, دو هفته کار کنم, یعنی شاغلم؟ می گه برین بعد از تموم شدن کارتون بیاین. اون دو هفته گذشت, هفته پیش زنگ زدم که وقت بگیرم ازشون, خانومه گفت یا فردا یا پنجشنبه, من بهش گفتم فردا خوبه بعد گفتم پنجشنبه بهتره, بعد یادم افتاد پنجشنبه وقت مشاور دارم گفتم باشه همون فردا می یام, یه دفعه خانومه شروع کرد به من بد و بیراه گفتن و سرم داد زدن که من وقت رو به خاطر شما به هم زدم و ال شد و بل شد و شما الان هیچ قرارداد کاری ای ندارین و هر وقت و روز و ساعتی که ما بهتون وقت می دیم باید بیاین و از این حرفا, واقعا داد می زد پای تلفن, من همینجوری گوشی تو دستم مونده بود, حرفشم که تموم شد گفت خداحافظ گوشی رو گذاشت, یعنی من اصلا حتا دیگه نتونستم یه کلمه حرف بزنم. یعنی این خانم فکر می کنه وقتی آدم کار ثابتی نداره, پس تمام روز بی کار و بی  عاره, از کسی نباید مراقبت کنه, خودش مریض نیست, بچه نداره, خرید نباید بکنه, وقت دکتر یا وقتِ اداری دیگه ای نداره و خلاصه آدم نیست و باید بلافاصله وقتی رو که بهش می دن قبول کنه. بعد از همچین تلفنی فکر می کنم, آخه من چرا باید مملکت خودمو ول کنم  بیام جایی زندگی کنم که به خاطر همچین چیزی بهم توهین بشه و مجبور باشم تحمل کنم چون برای ساختن زندگیم بهشون احتیاج دارم.    
به نظرم درصد نارضایتی از زندگی در خارج از کشور, بین ایرانی ها به شدت داره زیاد می شه, از یه طرف عده زیادی می خوان به هر قیمتی از مملکت خارج شن, از طرف دیگه با هر کی حرف می زنم, فرق نمی کنه کجای دنیا باشه, یه دلش این ور دنیاست یه دلش تو ایرانه, می گه ایران نمی تونم زندگی کنم اما اینجام سخته. بعضی‌ ها امید داران که به زودی برگردن, بعضی‌ ها منتظرن اقامتشونو بگیرن که بعدش دستشون برای رفت و آمد باز باشه, بعضی‌ ها می خوان یه کار و کاسبی ای تو ایران راه بندازن که بتونن برن و بیان. 
توی یه سری از کشورا که تنفر از خارجی هست, مثل اینجا, اوضاع بدتره. درضمن اینجا یه قانونی هم هست که اگر آدم تحصیلاتش و تجربه اش بیشتر از چیزی باشه که در یه شغلی مورد نیازه, بهش کار نمی دن. یعنی من برای فروشندهگی و کارایی شبیه این که رزومه می فرستم, جواب منفی می دن. البته من برای این جور کارها تقاضای کار پاره وقت می دم چون برای تمام کار وقت معمولا آدم باید مدرسه فروشنده گی رو گذرونده باشه.
اینجا فقط رشته های خاصی هستن که آدم به عنوان خارجی هم خوب می تونه توشون کار پیدا کنه. واقعا کلافه شدم. چند روزیه دیگه خیلی دنبال کار نمی گردم, خسته شدم. از همه جا جواب منفی اومده. روز به روز وضع کار بدتر می شه. می دونم توی کشور همسایه هم وضع  تنفر از خارجی همینه. با یه دوست قدیمی چت می کردم چند روز پیش, اونم می نالید.
نمی دونم آیا آدم به خاطر یه جو آزادی و امکانات, باید بی کاری و بی جایی و بی پولی و غربت و تنهایی و بی احترامی رو تحمل کنه؟  
این چند وقته دو تا کتاب فارسی که از ایران آوردم رو خوندم, یکیش نویسنده اش خانومه, یکیش آقا. خانومه جاهای مختلف دنیا زندگی کرده اما بیشتر از همه فرانسه, آقاهه رفته امریکا. آدم خیلی حسای مشترک و همزاد پنداری داره باهاشون, خیلی غربت و تنهایی و بدبختی شونو حس می کنه.
برای ما که خارج از ایرانیم تکنولوژی ارتباطی خیلی کاربرد داره, چون اینترنت آزاد و پر سرعت داریم. خیلی عجیبه یه کسی رو بیست و چهار پنج سال ندیده باشی, بعد همدیگرو توی اینترنت پیدا کنین, چت کنین, با هم حرف بزنین, همدیگرو با ویدئو ببینین. آدم تو دنیای این روزا, بخصوص این ور دنیا کلی آدم می شناسه و باهاشون در تماسه, اما اگر از تنهایی بمیره و دق کنه, یکی نیست بیاد باهاش چایی بخوره. 
شماها که از این همه کشورای مختلفِ دنیا وبلاگ منو می خونین (که واقعا باعث حیرت من می شه که از کجاها این وبلاگ رو می خونین) برام بنویسین با کشوری که توش هستین خوشبختین؟ احساس غربت و تعلق نداشتن به محیط رو نمی کنین؟ پیدا کردن کار راحته؟ دوست های خوب دارین؟

۹ نظر:

maryam گفت...

سلام دختر مریخی جون. من وبلاگت رو از کانادا می خونم. من قبلن هم کار کردم در آسیای جنوبی و موقعی که فقط به آسیایی ها ویزای کار می دادند. اینجا خیلی راضی ام. احساس غربت ندارم چون می دونم کارام راحت حل می شه. شاید به خاطر رشته ام هست اما واقعن همیشه خیلی تلاش کردم تا چیزی که سیستم لازم دارد رو یاد بگیرم و از یک کانادایی بالاتر باشم که بتونم کارم رو خوب انجام بدهم. خیلی متاسفم که جایی که هستی نزاد پرستی زیاده اما همه جا هست. ما ها همه دوست داریم خودمون رو برتر بدونیم و اگه دستمون رسید از بالا به پایین نگاه کنیم، مهم اینه که روحیت رو شاد کنی به این چیزها فک نکنی. وقتی با روحیه شاد و لبخند حرف می زنی دیگه چیزی نمی تونن بگن. تصمیمی هست که گرفتیم پس حقمون که حالش رو ببریم.

ناشناس گفت...

من که نمی دونم کجا زندگی می کنی ولی اولاً در ایران هم کسی با عزیزم و قربونت برم جوابت رو نمی ده. دوما خوب پا شدی رفتی ایران گشت و گذارت رو کردی حالا اومدی دلی دلی می خوای بری یکی دیگه برات کار کنه ناز و غمزه هم میایی این روز نمیام اون روز نمیام؟ من جاهای دیگه رو نمی دونم اما آمریکا مملکت کاره! کار از هر چیز دیگه ای مهمتره. بعدشم چون شما این اتفاق برات افتاده همینطوری آمار شکمی می دی که نارضایتی بین ایرانی ها یا خارجی ها زیاده؟ آخه از کجا اینها رو کشف کردی؟ خوب من هم بشینم بگم نخیر اینجا گل و بلبله چون من شغلم خوبه؟ همیشه ناراضی! همیشه توقع! اه اه

Unknown گفت...

سلام
من نمیتونم این دوست عزیزی که با اسم ناشناس کامنت گذاشته رو درک کنم
خب عزیز من نمیتونی کمی ملایم تر نظرت رو بگی ؟
در هر صورت من از دختر مریخی تشکر میکنم که از زاویه ای دیگه به موضوع مهاجرت نگاه کرده
راستی اگه ممکنه اسم کتابا رو بگو ما هم بخونیم :)
ممنون

آ گفت...

من هلند زندگى ميكنم و بايد بگم تا حالا بى احترامى و توهين مستقيمى بهم نشده تو اين چند ساله ولى خوب زياد پيش اومده كه جدى گرفته نشدم بخاطر خارجى بودنم.
من يكساله كه مستر گرفتم و هنوز نتونستم كار پيدا كنم. از نظر دوست و روابط هم بايد بگم كه اصلا دوستى كه بشه اسمش رو دوست گذاشت ندارم، چند تا دوست كه با هم هيچ وجه مشتركى نداريم و اصلا هم بهم نزديك نيستيم.
من كلا به اونهايى كه قصد مهاجرت دارند، مخصوصا اونهايى كه زندگى اوكى اى تو ايران دارند اكيدا توصيه ميكنم كه مهاجرت نكنند. دست آوردهاى خارج نسبت به چيزهايى كه از دست ميديم ارزش زيادى نداره. ما با اين كه زندگى نسبتا خوبى اينجا داريم ولى قصد داريم كه حتما تا دوسال آينده برگرديم. همين الانش دارم با بغض اينها رو مينويسم و واقعا دلتنگم

MercedeAmeri گفت...

میم جان, اسم کتاب‌ها هست سرزمین نوچ و چه کسی‌ باور می‌‌کند.

Unknown گفت...

mamnun :D

ناشناس گفت...

سلام من از افغانستان ميخوانمت. من ايران متولد شده ام و درس خوانده ام و حالا چند سالي است برگشته ام به وطن. اينجا وطن من هست اما دلم براي زادگاهم تنگ ميشود. كار در اينجا زياد نيست بايد برايش خيلي دوندگي كرد تا گير آورد. مخصوصا چون افغانستان به شدت قوم گرايي زياد است . عده اي به راحتي كار گير ميارند و عده اي بايد براي يك كار كوچك ماه ها تلاش كنند.

MercedeAmeri گفت...

سوده جان چقدر خوشحالم کردی که برام نوشتی‌، چون من گویش افغانی رو خیلی‌ دوست دارم.

Reza Mahani گفت...

I got my PhD in the US and had to go through similar job application process as a US citizen, a little harder maybe, not much.

If you have a degree from the country of your residence it makes finding job MUCH easier.