جمعه، تیر ۱۴، ۱۳۹۲

پا

سوار قطار بودم، می رفتم ده. زمینو نگاه می کردم. یه خانومه اومد نشست رو صندلی ردیف بقلی. رنگ پوستش و صندلی که پاش بود، منو یاد تو انداخت. یه احساس کردم که پای توئه. دلم خواست زمان برگرده به عقب. این پی تو باشه که کنار من نشستی. داریم می ریم فوت کورتِ گلریز که دیگه وجود نداره، غذاهای خارجکی بخوریم. تو بیای دانشگاه، کنار من و همکلاسی هایی که دیگه نمی بینمشون، سر امتحان دینی بشینی، پشت برگه های برق، تقلب دینی بنویسی. دلم خواست باز بریم خرید، کیسه مونو پر کنیم، تخم مرغامون بشکنه، بخندیم. کولرمون تو گرمای تابستون بسوزه، از خنده بمیریم. دوباره نوبتی بریم توی تشت ملافه ها و لباسارو لگد کنیم، آویزون کنیم روی نرده های جلوی پنجره. دوباره من تو تاریکی برام زیر پتو تیتاب بخورم، از خش خشش تو بیدار شی فکر کنی باز سوسک اومده. شب بشه باز من نقشه بکشم، تو خوابت ببره، دست و پات بیوفته تو کیسه قابلمه ها، من روتو بپوشونم. ماه رمضون شه، تو روزه بگیری، من برات شعله زرد و شیربرنج بپزم. صبح زود که دیرم شده، تو واسم به سبک خودم لقمه بگیری. 
دلم خواست راحت بخندیم. راحت فکر کنیم، زندگی آسون شه. دختر جون هیچ جوری نمی تونم قبول کنم که این همه ساله دربندی. کی فکر می کرد تو یه روزی اسیر باشی؟ تویی که مثل پرنده آزاد بودی. کی فکر می کرد من اینجا باشم؟ دنیا چیز عجیبی یه، زندگی چیز غربی یه. یه وقتایی می خوام بیام بکشمت بیرون. یعنی می شه یه روزی دوباره همدیگرو ببینیم؟ همدیگرو بغل کنیم و تمام این نُه سال رو گریه کنیم.      

هیچ نظری موجود نیست: