دیروز هزار متر بالاتر از سطح دریاها, بالای کوه های سبز یه دریاچه بود, فیروزه ای. آبش مثل اشک چشم, تمام سنگای کفش پیدا بود. از پیاده روی برمی گشتیم, دلم نیومد خودمو به دست آبش نَسپُرم با لباس پریدم تو آب. قورباغه های کوچکتر از نصف بند انگشت اطرافش بالا پایین می پریده, رو سنگا آفتاب می گرفتن, از سنگای لیز سُر می خوردن و بعضی هاشون به سمت جنگل می پریدن. من توی آب شنا می کردم و به صدای نفس خودم گوش می دادم. همه جا آروم بود, آدم های کمی توی آب بودن. تمام دشتِ پر از گل رو پابرهنه اومدیم پایین, واسه بار اول بود تو زندگیم همچین کاری می کردم.
پریروز تو استخر کلی مادر با نوزاداشون توی سایه یا آفتاب خوابیده بودن, بچه یا تو بغلشون خوابیده بود, یا کنارشون, یا داشت ازشون می رفت بالا. صحنه قشنگی بود. کوچکترین نوزاد فکر کنم شاید یکی دو هفته اش بود, خیلی کوچیک بود.
اینجا ٩٠ درصد خونه ها خنک کننده یا هیچ تهویه مطبوع ای نداره و هوا که گرم می شه, مردم به استخر ها و رودخونه ها و دریاچه ها هجوم می برن و سعی می کنن بیشتر روزشونو کنار آب بگذرونن.
جمعه شب اولین بار بود که رفته بودم اپرا, یه کمی کلافه شدم, خیلی خوب نبود, یه کمی هم خوابم گرفت, ٣ ساعت بود لامصب!
پریروز تو استخر کلی مادر با نوزاداشون توی سایه یا آفتاب خوابیده بودن, بچه یا تو بغلشون خوابیده بود, یا کنارشون, یا داشت ازشون می رفت بالا. صحنه قشنگی بود. کوچکترین نوزاد فکر کنم شاید یکی دو هفته اش بود, خیلی کوچیک بود.
اینجا ٩٠ درصد خونه ها خنک کننده یا هیچ تهویه مطبوع ای نداره و هوا که گرم می شه, مردم به استخر ها و رودخونه ها و دریاچه ها هجوم می برن و سعی می کنن بیشتر روزشونو کنار آب بگذرونن.
جمعه شب اولین بار بود که رفته بودم اپرا, یه کمی کلافه شدم, خیلی خوب نبود, یه کمی هم خوابم گرفت, ٣ ساعت بود لامصب!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر