جمه شب بهم زنگ زدی، بهت گفتم چرا این موقع هنوز نخوابیدی، گفتی خوابم نبرد، گفتی اومدم این خونه، وسایلمو آوردم اینجا. خیلی برام یه دفعه یی بود، جا خوردم، دلم گرفت. آخه فقط سه روز مونده به شب عید. سعی کردم دست و پامو جم کنم. در عین این که ناراحت شدم، حس خوبی کردم از این که بهم زنگ زدی، از این که به راه و روش خودت داری دارد دل می کنی. بعضی ها شاید فکر کنن تو دل نداری، دلت نمی گیره، دلت واسه کسی تنگ نمی شه. اما وقتی به من می گی دلم هواتو کرده، می خواستم صداتو بشنوم، تو چشمام پر اشک می شه. دلم می خواست، تو زندگیت یه چیزی می خواستی، یادم نمی یاد چیزی خواسته باشی، حتا دنبال یه دست لباس باشی واسه خودت، یه جفت کفش، یه جفت جوراب. خیلی انعطاف پذیری به خدا که بی سرو صدا گذاشتی از خونه بیرونت کنه. از یه طرف به آرامشت فکر می کنم، از طرف دیگه به این که تنهایی، تنهای تنها. نکنه یه وقت چیزیت بشه، نکنه یه وقت تنهایی بلایی سرت بیاد؟ دلم هُری می ریزه پایین. اگر تو نباشی، کی برام حاجی لک لک بکشه؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر