پنجشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۹۱

نقاشی

امروز برای اولین بار بعداز مهاجرتم، نقاشی کردم (منظورم نقاشی روی بوم بزرگه، تصویر سازی و نقاشی های کوچیک دام دستی جزوش نیست) البته سه شنبه هفته پیش ته رنگشو زدم و امروز ۴ ساعت نقاشی کردم. 
نقاشی رو یکی از دوستام بهم سفارش داده برای اتاق پذیرایی‌ش، یه نقاشی سه تیکه که از سه تا بوم کنار هم تشکیل می شه. منم که خیلی لنگِ پولم، باید سعی‌ کنم زودتر تمومش کنم. پارسال یه نقاشی خیلی کوچیک سفارش داده بود برای اتاق بچه شوهر خواهرش. 
خیلی حرصم گرفت از اینکه وسطش از گشنگی داشتم می مردم و مجبور شدم نهار بخورم. آخه من وقتی نقاشی می کنم، دوست دارم فقط نقاشی کنم و اصلا دلم نمی خواد وسطش بلند شم و یه کار دیگه کنم. بعضی‌ وقتا از گرسنگی خیلی حرصم می گیره، دلم می خواست یه دکمه بود رو کله ام که اینجور مواقع فشار می دادم، گرسنگی می رفت پی کارش یا می افتاد عقب! اینجا یه بسته های کوچیک آجیل هست، روش نوشته غذای دانش آموز، خدایش من اگه موقع کار فقط یه بسته از این آجیل ها بخورم، سقط می شم از گرسنگی! داشتم فکر می کردم یه غذایی اختراع کنم واسه نقاشا که قبل کار بخورن بعد تا ۷-۸  ساعت دیگه اصلا گشنشون نشه! ظهری یه ماهی انداختم تو ماهی تابه که اصلا هم بهم مزه نداد، الان موندم چی درست کنم بخورم، اصلا حال آشپزی نیست امروز، به شدت گرسنمه اما تا سر کوچه هم حوصله ندارم برم یه چیزی بخرم بخورم. هوا یه کمی سرد و بارونیه، ساعت ۸ شب هم باید پاشم دوباره برم سر کلاس!

چهارشنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۹۱

خوابیدن روی بالابلندی

بعد از تلاش های شبانه روزی، بی وقفه و نافرجام برای خوابیدن روی بالابلندی، بلاخره دیشب با پرتاب تشک از بالابلندی به روی زمین، محل خواب خودمان را به روی زمین و زیر تخت منتقل نمودیم!

سه‌شنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۹۱

پول پول

هی پولامو می شمرم، هی از این جیبم می ریزمشون تو اون جیبم. خب بیشتر که نمی شه. سه هفته ست کارم کم شده. یه تابلو نقاشی سفارش گرفتم که باید تموم کنم. دو باری هم پستچی شدم و رفتم پوستر پخش کردم، پستچی بودن رو دوست دارم، به خصوص اگر آدم مثل پت پستچی، نامه برسونه. از اون نامه های خوشگل، پر از تمبرهای جور واجور. امروز دانشگاه دارم و سر راه دوباره می رم پوستر و فلایر پخش کنم. بلاخره بعداز مدت ها افتادم به درس خوندن. با یه کتاب نسبتا سخت ۲۰۰ صفحه ای شروع کردم که خیلی هم ریز ریز نوشته.  

دوشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۹۰

هفت سین

شب ظرف های ایرانی ماهی دار رو می چینم، به بهار فکر می کنم. آینه رو می یارم، شیشه سرکه رو می ذارم پشتش، گیلاس خالی شراب رو اون ورش. پول خوردارو از تو کیف پولم درمیارم می ندازم تو کاسه، عدس ها تازه نوکشون جوونه زده. فکر می کنم نصفه شبی سماق از کجا گیر بیارم، در ظرف ادویه هارو باز می کنم، کمی زیرو رو می کنم، سماق رو پیدا می کنم. سنجدا تو فریزره، جای سمنو آرد می ذارم. می گام بقیش باشه صبح.
امروز دست از پا درازتر از شهرداری یا شاید به نویی بشه گفت اداره مهاجرت، برگشتم، با حال گرفته و کلافه و بی حوصله و آویزون. چند تا شکلات تخم مرغی و سیب خریدم خریدم واسه هفت سین. سیر رو هم که اصلا فراموش کرده بودم.
به غیر از خودم و سبزه، همه چی حاضره.   

یکشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۹۰

تولدت مبارک

می دونی پسر جان، تو پسر کوچولوی نازی هستی. مثل یه موش کوچولو می مونی،  قل قلی و با نمکی. گاهی همبازی خوبی هستی. اما اینا برای زندگی کافی نیست. چیزهای زیادی هست که آدم برای زندگی تو این دنیا و زندگی کردن در کنار آدم های دیگه، احتیاج داره. من سعی کردم یه چیزایی یادت بدم، ۵ سال تلاش کردم، اما زورم بیشتر از این نرسید. خودم خیلی اذیت شدم تا تو چند تا مساله ابتدایی رو یاد بگیری.
می دونی تو هنوز خیلی کوچولویی، کوچولو موندی، امروز تولدته اما بازم بزرگ نمی شی. می دونی یه نقطه وسط دو تا عدد سنت جا مونده که باعث می شه سنت هیچ وقت به ده نرسه. خدا باعث و بانیش رو لعنت کنه! نمی دونم مادرت یا هر آدم بی وجدان دیگه ای که پدرتو تو بچگیت درآورد، نمی دونم چه بلایی سرت آوردن، سؤ استفاده عاطفی، سؤ استفاده های دیگه، نمی دونم چی کارت کردن بچه جان. خیلی دلم برات می سوزه. می دونم خیلی احتیاج به محبت داری، احتیاج به تربیت و مراقبت داری، مثل هر بچه دیگه ای که سنش زیر ۱۰ ساله. متاسفم که بیشتر از این نمی تونم کاری برات بکنم. می دونم که تو دوست دیگه ای نداری، تنهایی و بی کسی کشیدم، می دونم که بد دردیه پسر جان. من یه همبازی دیگه دارم، یه همبازی که خیلی چیزارو باهاش شریک شدم، این دفعه دیگه بازی آدم بزرگ هاست، می دونم که نمی خوای قبول کنی، سخته برات. منم گاهی عذاب می کشم، گاهی چند قطره اشک می شینه گوشه چشمم وقتی که می خوای با هم بازی کنیم و گردش بریم و من می گم وقت ندارم. من برای اولین بار صاحب زندگی خصوصی شدم. این برای خودم هم جدیده. امروز دلت می خواست باهات بیام بریم سر کوه، تو پرنده بشی و من تماشات کنم، مثل قدیما. هوا خیلی گرم و قشنگ بود، پرنده ها می خوندن، صدات تو گوشم بود، منم دلم می خواست بیام اما ما برای اولین بار می خواستیم بریم توی شهر بستنی بخوریم. بهت گفتم نمی یام، کار دارم، کمی دلگیر شدی، گفتی تولدمه، گفتم آره می دونم، شب می یادم تولدت واست یه کادوی ناز می یارم که دوسش داری، ذوق می کنی. گفتی باشه. ما رفتیم مرکز شهر قدم زدیم، بستنی خوردیم، چیز ساده ای که آرزو داشتم اما تقریبا هیچ وقت برای تو جالب نبود. تو فقط می خواستی بری بالای قله پسر جان. الان می خوام حاضر شم بیام پیشت، کادوت رو بیارم یه کم با هم ذوق کنیم، درستش کنیم و بعدش زودی بریم رستوران ایتالیایی. می دونی چیه بچه جان، چیزایی هست که فقط با تو می شه واسشون ذوق کرد. شاید الان جای اون چیزا تو زندگی خصوصیم خالی باشه، اما اونا خیلی کم اهمیتن، تو زندگی چیزای مهم تری هست که من نداشتمشون و الان بهشون احتیاج دارم. امیدوارم بتونیم دوستای خوبی بمونیم و همیشه باهم واسه این چیزا ذوق کنیم.     

این روزا دلم هواتو می کنه

جمه شب بهم زنگ زدی، بهت گفتم چرا این موقع هنوز نخوابیدی، گفتی خوابم نبرد، گفتی اومدم این خونه، وسایلمو آوردم اینجا. خیلی برام یه دفعه یی بود، جا خوردم، دلم گرفت. آخه فقط سه روز مونده به شب عید. سعی کردم دست و پامو جم کنم. در عین این که ناراحت شدم، حس خوبی کردم از این که بهم زنگ زدی، از این که به راه و روش خودت داری دارد دل می کنی. بعضی ها شاید فکر کنن تو دل نداری، دلت نمی گیره، دلت واسه کسی تنگ نمی شه. اما وقتی به من می گی دلم هواتو کرده، می خواستم صداتو بشنوم، تو چشمام پر اشک می شه. دلم می خواست، تو زندگیت یه چیزی می خواستی، یادم نمی یاد چیزی خواسته باشی، حتا دنبال یه دست لباس باشی واسه خودت، یه جفت کفش، یه جفت جوراب. خیلی انعطاف پذیری به خدا که بی سرو صدا گذاشتی از خونه بیرونت کنه. از یه طرف به آرامشت فکر می کنم، از طرف دیگه به این که تنهایی، تنهای تنها. نکنه یه وقت چیزیت بشه، نکنه یه وقت تنهایی بلایی سرت بیاد؟ دلم هُری می ریزه پایین. اگر تو نباشی، کی برام حاجی لک لک بکشه؟      

پنجشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۹۰

چرخ خیاطی

هیچ وقت فکر نمی کردم یه چرخ خیاطی کادو بگیرم و به این زودی صاحب یه چرخ خیاطی سفید خوشگل بشم. امروز برای اولین بار صدای چرخ خیاطی تو خونم پیچید و همه جا پر از پارچه های رنگی شد. 

یکشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۹۰

آشپزی با عشق

تو سه ماه گذشته با خودم مسابقه آشپزی گذاشتم. قیمه، قرمه سبزی، خورشت آلو، باقالی پلو، لوبیا پلو، عدس پلو، زرشک پلو، شوید لوبیا، تاس کباب، آبگوشت، آش عدس، کوکو، کتلت، پاستا، سوپ، سه جور غذای هندی، کاچی، شیربرنج و فرنی درست کردم. امروز هم نهار فسنجون داریم و بعدش کیک اسفنجی مرمری. 
خیلی بیشتر از همیشه از آشپزی لذت بردم، خیلی با عشق غذا درست کردم. وقتی کسی باشه که با عشق غذاها رو بخوره، کیف کنه و تشکر کنه، نه تنها آدم دلش می خواد هر روز غذا درست کنه، بلکه غذاها خوشمزه تر هم می شه، بیشتر هم می چسبه

شنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۹۰

رقصِ شادی

امروز باز رفته بودم به محل "هنر برای" همه. این دفعه برای یه رقص محلی ایتالیایی. هر بار می رم اونجا، خیلی لذت می برم از این که همچین جایی وجود داره، شاد می شم وقتی مردم بدون توجه به این که از کجا اومدن و چه زبونی دارن، می یان تا مجانی زیر یه سقف با هم برقصن، وقتی همه آدم هایی که همدیگرو اصلا نمی شناسن دست های همدیگرو محکم می گیرن و دور هم حلقه می زنن، وقتی که همه از ته دل می خندن. دلم غنج می ره، کیف می کنم، لذت می برم.
امروز رقصیدیم، هممون با هم، کوچیک و بزرگ، پیر و جوون، همه خندیدیم، همه پا کوبیدیم، هر کس از یه جای دنیا بود. رقص سیسیلی یاد گرفتیم. شاید خیلی چیزی ازش یادمون نمونده باشه، شاید این رقص هیچ جایی به دردمون نخوره اما ۲ ساعت به هممون شادی داد، شادی یی که به دل همه نشست و تو چشم همه موج می زد.