دوشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۰

امروز دومین تولد وبلاگمه :)

امروز تولد وبلاگمه و من مریض و خسته‌ام. خوشحالم که می‌‌نویسم، شاید اگر این وبلاگ نبود، خیلی‌ چیز ها‌رو ثبت نمی‌‌کردم. چیز‌هایی‌ که شاید یه روزی فراموش می‌‌شدن.

خونه جدید

خونه جدیدم رو خیلی‌ دوست دارم، بزرگ و روشنه، من رو یادِ خونه خودمون تو ایران می‌‌ندازه. فرشِ قرمز ایرانی‌ و گلهای مهربونِ پشتِ پنجره رو دوست دارم. حسِ خوبِ خونه بهم می‌‌ده، خونه‌ای که مالِ خودمه. اتاقم انقدر بزرگ هست که بتونم مهمون دعوت کنم و این بهم حسِ خوبی می‌‌ده.
جمعه و شنبه اسباب کشی‌ کردم. خیلی خیلی‌ پدرم دراومد. روز اول دوستم کمکم کرد که وسایلم رو از خونه قبلیم بیارم، روزِ دوم شوهرِ خواهرم کمکم کرد که وسایلم رو از خوابگاه بیارم. خونه جدیدم یه ساختمونِ قدیمیه که طبقه دومه، بدونِ آسانسور. هر دفعه این پله ها‌رو ۲۰ دفعه رفتیم بالا، اومدیم پایین. شنبه، تمامِ روز به طرزِ وحشتناکی‌ سردرد و حالِ تهوع داشتم و دو تا مسکن خوردم. عصری هم باید می‌‌رفتم بیبی سیتری از ۷:۳۰ تا ۱۲:۳۰ شب.
دیروز از صبح افتادم به جم و جور کردن و جا به جا کردن. خانومِ خونه مهربونه و با این که اینجا بزرگ شده و فقط پدرش ایرانیه، اما خونش خیلی‌ ایرانیه، وقتی‌ کشو‌های آشپزخونه رو باز می‌‌کردم، انگار دارم کشو‌های آشپزخونه پدرمادرم رو باز می‌‌کنم. خانومِ خونه فقط هفته‌ای یکی‌ دوبار می‌‌یاد اینجا و من بقیه روز‌ها تنهام.عصری اون دوستم که با شوهرش دفعه قبل تو اسباب کشی‌ کمکم کرده بودن، اومد و یه چیی پیشِ من خورد و رفت. یعنی‌ اولین مهمونم اومد.
خانومِ خونه دیشب اومد و با هم یک سری وسایل رو جا به جا کردیم. دیشب شبِ دومی‌ بود که اینجا خوابیدم، شبِ اول خیلی‌ خوب بود اما دیشب اصلا خوب نخوابیدم، تمامِ بدنم از خستگی‌ به شدت درد می‌‌کرد و حالت تب و لرز داشتم، تب نداشتم، فقط می‌‌لرزیدم، درد داشتم و خوابم نمی‌‌برد. یه نیم ساعتی می‌‌خوابیدم و دوباره بیدار می‌‌شدم. ساعت ۶ صبح دیدم دوباره سردرد دارم، پا شدم یه مسکن بخورم که مسکن چسبید به حلقم و یک دفعه بالا آوردم، سال‌های سال بود که بالا نیاورده بودم، خیلی‌ بالا آوردم و بعدش حالم خیلی‌ بهتر شد. به نظرم سردیم کرده بود و قرص فقط باعث شد که اوضاع بدتر بشه. اما از این‌ها بگذریم فکر می‌‌کنم چیزی که بالا آوردم، گذشته‌های سخت، بد و منفی‌‌ای بود که دیشب راجع بهش با خانومِ خونه صحبت کردم. شاید خیلی‌ از سختی‌ها تموم شده و من آخرین تیکه هاش رو بالا آوردم، تا یه زندگی‌ جدید رو شروع کنم.

گز

ایران که بودم، روزِ آخر اومدی دیدن. من رفته بودم قزل قلعه، از این خیار شور کثیف‌های دبه‌ای بخرم. صبر کردی تا من بیام. کلاس داشتی، با تاکسی اومدی، با آژانس رفتی‌، شاید یک ساعت هم نشد که با هم بودیم. برام گز و سوهان آورد بودی. تو آسانسور گریه کردی وقتی‌ می‌‌رفتی‌. چمدونم پُر بود، اضافه بار داشتم، گز و سوهان رو نتونستم بیارم. مامانم بعد از عید برام فرستاد، دلم نیومد بازشون کنم. دیروز که خونه جدیدم بودم، هیچی‌ نداشتم واسه صبحانه بخورم، شنبه نرسیده بودم با اون همه اسباب کشی‌ و حالِ خرابم، برم خرید. می‌‌دونی که اینجا همه مغازه‌ها یکشنبه‌ها تعطیله. یه چایی درست کردم، گز رو باز کردم، خوشمزه‌ترین گزی بود که به‌ عمرم خورده بودم. خیلی‌ بهم چسبید. یه شیرینی‌ خوبی داد به زندگیم، به خونه جدیدم، انگار که تو اومدی پیشم سرمو گذشتم رو شونت. برای هر چیزی یه وقتی‌ هست، شاید اون گز واستاده بود تا این شیرینی‌ رو دیروز به من بده.

جمعه، شهریور ۲۵، ۱۳۹۰

حال ندارم!

خسته ام، خوابم می‌‌یاد. دو ماه و نیمهٔ دارم شب و روز، گاهی دو نوبت کار می‌‌کنم. الانم اسباب کشی‌. دو سه روز فقط دارم کارتن می‌‌بندم. کمرم درد می‌‌کنه. باید برم سر کوچه، کارتن خالی‌ بگیرم از سوپر مارکت، حالشو‌ ندارم. دلم می‌‌خواد بخوابم. دلم می‌‌خواد برم سفر اما حالِ رزرو کردن ندارم، حالِ رفتن ندارم، حالِ گشتن ندارم!

دوشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۰

تشک بادی جدید

 
اون تشک بادیه بود که پارسال‌های باهاش می‌‌رفتم شنا تو رود خونه، ۳-۴ هفته پیش سوراخ شد، تعمیرش کردیم، فایده نداشت، دوباره یه جا دیگه ش سوراخ شد. دیروز یه دونه خریدیم عالی‌، خیلی‌ بهتر از اون. رفتم باهاش افتادم تو رودخونه، آبش عینِ آب یخچال سرد بود، اما آی چسبید، آی چسبید.

خداحافظی

این روز‌ها دارم خداحافظی می‌‌کنم، یه خداحافظی بی‌ صدا و آروم. خداحافظی از قسمتی‌ از خودم که توی ۳ ساله گذشته بودم، از خونه‌ای که تمامِ ۳ سالِ گذشته رو توش زندگی‌ کردم، یعنی‌ تقریبا تمامِ روز‌های مهاجرتم رو. خونه‌ای که توش گریه کردم، خندیدم، دعوا کردم، فحش دادم، فحش شنیدم، فریاد کشیدم، احساسِ تنهایی‌ کردم، احساسِ آرامش کردم، دوست داشتم و متنفر شدم، دوست داشته شدم، بهم بی‌ اعتنایی شده، افسردگی گرفتم، خیلی‌ چیزا یاد گرفتم، قوی تر شدم. هر روز یه سری از وسایل رو می‌‌ذار‌م تو جعبه. هر روز میز و کمد و قفسه‌ها خالی‌ تر می‌‌شن، لبخند می‌‌زنم، به فکر فرو می‌‌رم، دردم می‌‌آید. یه جورِ خوشحالِ ناراحتیم. فکر می‌‌کنم قوی تر شدم، اما احساسِ بچه‌ای رو دارم که تازه روی پاهاش ایستاده و گه گاهی، لق لق می‌‌زنه.

بوی مدرسه

من عاشقِ هوای آخرِ شهریور، اولِ مهرم. یعنی‌ هوای سپتامبر. یه حال و هوا و بوی خوبی داره، یه بویی شبیه بوی مدرسه. بوی صبح‌های زودی که باید جلوی درِ خونه منتظرِ سرویس مدرسه وایمیستادیم.

جمعه، شهریور ۱۸، ۱۳۹۰

بزن به چاک!

خانومِ خونه اعصاب نداره. وای به حالِ این که بچه هم رو اعصابش راه بره. بعد به بچه می‌‌گه بزن به چاک! من تا حالا ندیده بودم یکی‌ به بچه ش بگه بزن به چاک! اونم یه خانومِ تحصیل کرده نیمه خارجی‌. واقعا این بچه اعصاب خورد می‌‌کنه. به طرزِ عجیبی‌ وابسته و تنبله. یعنی‌ امکان نداره تنهایی‌ بازی کنه، امکان نداره دستشو دراز کنه، یه چیزی رو برداره، فقط جیغِ بنفش می‌‌کشه و الکی‌ گریه می‌‌کنه. یا باید بغلش کرد، یا باید گذشتش توی کالسکه. اگر هم بغلش کنی‌، اجازه نداری از دست‌هات استفاده کنی‌، مثلا یه چیزی بخوری، یه چیزی بشوری یا براش غذا آماده کنی‌، اگر نه عربده می‌‌کشه. یعنی‌ جیغ‌هایی‌ می‌‌کشه که آدم سرسام می‌‌گیره. وقتی‌ می‌‌ذارمش توی کالسکه و یه شیشه شیر می‌‌دم دستش، ساکت می‌‌شه. بعد می‌‌تونم ۳ ساعت راهش ببرم، بدونِ این که غر بزنه. یعنی‌ دیگه انقدر توی این محوطه جلوی خونشون راه بردمش که دیگه حالم به هم خورد. توی کالسکه هم تا وقتی‌ می‌‌مونه که منو نبینه، یعنی‌ انگار یادش می‌‌ره که کی‌ داره کالسکه ش رو هل می‌‌ده‌ و سرگرمِ تماشای محیط می‌‌شه اما اگر برم جلوی چشمش، می‌‌خواد بیاد بغلم، اگر بغلش نکنم جیغ می‌‌کشه و گوله گوله اشک می‌‌ریزه. اگر بذارمش روی جالب‌ترین اسباب بازی‌ دنیا، فقط اشک می‌‌ریزه و می‌‌خواد بیاد بغلم. من تمامِ تلاشم رو می‌‌کنم که بغلش نکنم، تا بفهمه که نمی‌‌تونه تمام وقت توی بغل باشه. اینو بالاخره باید یاد بگیره.  دفعه پیش توی کالسکه خوابوندمش، ۴۵ دقیقه خوابید، تا بیدار شد، رفتم پشتِ کالسکه ش قایم شدم که منو نبینه. یه نیم ساعتی براش حبابِ بصابون درست می‌‌کردم و فوت می‌‌کردم تا این که چشمش افتاد به مستخدمی که داشت خونشون رو تمیز می‌‌کرد، گریه می‌‌کرد که بره بغلِ خانومه. یعنی‌ اصلا براش مهم نیست که بغلِ کی‌ بره، فقط می‌‌خواد عینِ کوالا به یکی‌ بچسبه، یه جور وابستگی بدنی بیمارگونه. دیروز ۸ ساعت و نیم پیشش بودم! یعنی‌ وقتی‌ مادرش گفت از ۸ صبح تا ۴:۳۰ بعدازظهر بیا، می‌‌خواستم سرمو بکوبم به دیوار! فکر کردم من که نمی‌‌تونم ۸ ساعت و نیم بچه رو بغل کنم، می‌‌میرم! یه کمی‌ گذاشتم گریه کنه، بعد از مادرش اجازه گرفتم و ۳-۴ ساعت بردمش توی خیابون و مرکز خرید گردوندمش. اونم فقط نگاه کرد. احساس می‌‌کنم خیلی‌ تنبله. بعد که آوردمش خونه، گذاشتمش توی صندلی‌ غذاش و تا غر می‌‌زد، قبل از این که بزنه زیرِ گریه، سرشو گرم می‌‌کردم، یه چیزی می‌‌ذاشتم دهنش، شعر می‌‌خوندم، دست می‌‌زدم، کتاب می‌‌خوندم، اسباب بازی می‌‌آوردم، توجهش به هر اسباب بازی کمتر از یک دقیقه ست. بعد می‌‌ندازه اونور و غر می‌‌زن و آماده می‌‌شه که بزنه زیرِ گریه، پدرم در اومد اما دو ساعت تونستم تو صندلی‌ نگهش دارم. بهتر از اون که فکر می‌‌کردم تونستم این ۸ ساعت و نیم رو تحمل کنم و کمتر از روز‌های دیگه سرسام گرفتم. یواش یواش قِلِقِش داره می‌‌یاد دستم.
با این که دیشب ۹:۳۰ خوابیدم، امروز خیلی‌ خسته بودم. ساعتِ ۱۱ رفتم سرِ کارِ در به دری تا ۷:۳۰ شب. الان حدودِ ۹ شبه اما یواش یواش می خوام برم بخوابم که خیلی‌ خوابم می‌‌یاد. فردا هم با این که شنبه است، صبحِ زود باید برم بیبی سیتری. 

گوشواره صدفی

توی روز‌هایی‌ که باد می‌‌یاد، هیچی‌ بهتر از پوشیدنِ گوشواره صدفی نیست. چون صدای دریا رو هرچقدر هم که دور باشه، می‌‌تونی بشنوی.

پایانِ کارِ در به دری

چهارشنبه آخرین روزِ دوره کارِ در به دری بود. دیگه جون برامون نمونده بود. اولِ کار که وَن رو خالی‌ کردیم و همه چیز رو برپا کردیم. آخر کار دوباره وَن رو پر کردیم و سه نفر با وَن رفتن و ما ۸ نفری، از این ورِ شهر راه افتادیم رفتیم اونورِ شهر که وَن رو توی دو تا انبار خالی‌ کنیم. ساعتِ ۸:۳۰ شب کارمون تموم شد و رفتیم که دسته جمعی‌ شام بخوریم و خانومِ رئیس برای تشکر از ما، هممون رو شام مهمون کنه. خیلی‌ خسته بودم. وقتی‌ برگشتم از پا درد و زانو درد و خستگی‌ خوابم نمی‌‌برد. فردا صبحش ساعتِ ۸ باید می‌‌رفتم سرِ یه کارِ دیگه. قرار بود بچه هارو ببریم موزه موسیقی که خیلی‌ هم خوب بود. یه سری از بچه‌ها نیومده بودن، برای همین ما سه‌ تا مربی‌ بودیم با ۵ تا بچه! برای ناهار چیزی بهمون ندادن اما مادرِ یکی‌ از بچه‌ها که هندیه، یه ظرفِ پر، غذای هندی خوشمزه و خوشبو برامون آورد که خیلی‌ هم تند بود. دوباره فرداش، یعنی‌ جمعه ۷ صبح، باید سرِ کار می‌‌بودم. پیشِ یه شرکتِ پرووایدرِ تلفنِ همراه که به غیر از این که به کارکنانش حقوق می‌‌ده‌، بچه‌هاشون رو هم هفته اول و آخرِ تعطیلات نگه می‌‌داره. یه اتاقِ کنفرانس بزرگ داشتن که این یه هفته گذاشته بودن برای بچه ها. تو قسمتِ ورودی اتاقِ کنفرانس، برای بچه‌ها صبحونه فراوون بود با یه عالم شیر کاکائو و آب پرتغال. خیلی‌ خوب بود، از محیط و امکاناتش خوشم اومد. بچه‌ها تقریبا هر کاری که دوست داشتن می‌‌تونستن بکنن، از طرفِ شرکتی که مارو فرستاده بودن، کلی‌ اسباب بازی و وسایلِ کاردستی بود. ۳ ساعت هم بچه هارو بردیم یه پارکِ خیلی‌ باحالِ همون نزدیک. بعد بهمون ناهار دادن، یعنی‌ ما رفتین تو رستورانِ کارکنان. من انقدر خسته و گرسنه بودم که نمی‌‌دونستم دارم غذا رو می‌‌کنم توی چشمم یا تو دهنم! بعد از ناهار هم پودینگ و پای سیب آوردن برامون. تا ساعت ۴ کار کردم و خسته و آویزون رفتم خونه که بخوابم. امروز دوباره یک بار و برای آخرین بار، کارِ در به دری داریم. بعد دیگه دوره کار با بچه‌ها فعلا برای من تعطیل می‌‌شه و فقط می‌‌مونه بیبی سیتری.  حالا باید به اسباب کشی‌ِ هفته دیگه فکر کنم و کارتن‌هایی‌ که باید ببندم.

پنجشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۹۰

بچه هام

الان دارم یه کدوی نارنگی رو به سختی پوست می‌‌کنم برای یه سوپِ خوشمزه. روزی می‌‌یاد جلوی نظرم که هالویینه و من به همین سختی دارم توی یه کدوی نارنگی رو خالی‌ می‌‌کنم. بچه هام دارن از خوشحالی‌ بالا پایین می‌‌پرن. منتظرن من هرچی‌ زودتر چشم و دهنِ کدو رو تموم کنم و توش شمع بذارم، تا اونا بتونن ببرن بذارنش جلوی در خونه و چند روزی برای شادی‌هاشون یه بهانه تازه پیدا کنن.