چهارشنبه آخرین روزِ دوره کارِ در به دری بود. دیگه جون برامون نمونده بود. اولِ کار که وَن رو خالی کردیم و همه چیز رو برپا کردیم. آخر کار دوباره وَن رو پر کردیم و سه نفر با وَن رفتن و ما ۸ نفری، از این ورِ شهر راه افتادیم رفتیم اونورِ شهر که وَن رو توی دو تا انبار خالی کنیم. ساعتِ ۸:۳۰ شب کارمون تموم شد و رفتیم که دسته جمعی شام بخوریم و خانومِ رئیس برای تشکر از ما، هممون رو شام مهمون کنه. خیلی خسته بودم. وقتی برگشتم از پا درد و زانو درد و خستگی خوابم نمیبرد. فردا صبحش ساعتِ ۸ باید میرفتم سرِ یه کارِ دیگه. قرار بود بچه هارو ببریم موزه موسیقی که خیلی هم خوب بود. یه سری از بچهها نیومده بودن، برای همین ما سه تا مربی بودیم با ۵ تا بچه! برای ناهار چیزی بهمون ندادن اما مادرِ یکی از بچهها که هندیه، یه ظرفِ پر، غذای هندی خوشمزه و خوشبو برامون آورد که خیلی هم تند بود. دوباره فرداش، یعنی جمعه ۷ صبح، باید سرِ کار میبودم. پیشِ یه شرکتِ پرووایدرِ تلفنِ همراه که به غیر از این که به کارکنانش حقوق میده، بچههاشون رو هم هفته اول و آخرِ تعطیلات نگه میداره. یه اتاقِ کنفرانس بزرگ داشتن که این یه هفته گذاشته بودن برای بچه ها. تو قسمتِ ورودی اتاقِ کنفرانس، برای بچهها صبحونه فراوون بود با یه عالم شیر کاکائو و آب پرتغال. خیلی خوب بود، از محیط و امکاناتش خوشم اومد. بچهها تقریبا هر کاری که دوست داشتن میتونستن بکنن، از طرفِ شرکتی که مارو فرستاده بودن، کلی اسباب بازی و وسایلِ کاردستی بود. ۳ ساعت هم بچه هارو بردیم یه پارکِ خیلی باحالِ همون نزدیک. بعد بهمون ناهار دادن، یعنی ما رفتین تو رستورانِ کارکنان. من انقدر خسته و گرسنه بودم که نمیدونستم دارم غذا رو میکنم توی چشمم یا تو دهنم! بعد از ناهار هم پودینگ و پای سیب آوردن برامون. تا ساعت ۴ کار کردم و خسته و آویزون رفتم خونه که بخوابم. امروز دوباره یک بار و برای آخرین بار، کارِ در به دری داریم. بعد دیگه دوره کار با بچهها فعلا برای من تعطیل میشه و فقط میمونه بیبی سیتری. حالا باید به اسباب کشیِ هفته دیگه فکر کنم و کارتنهایی که باید ببندم.
۱ نظر:
از آسمون بچه و کاردستی می باره
ارسال یک نظر