دوشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۰

گز

ایران که بودم، روزِ آخر اومدی دیدن. من رفته بودم قزل قلعه، از این خیار شور کثیف‌های دبه‌ای بخرم. صبر کردی تا من بیام. کلاس داشتی، با تاکسی اومدی، با آژانس رفتی‌، شاید یک ساعت هم نشد که با هم بودیم. برام گز و سوهان آورد بودی. تو آسانسور گریه کردی وقتی‌ می‌‌رفتی‌. چمدونم پُر بود، اضافه بار داشتم، گز و سوهان رو نتونستم بیارم. مامانم بعد از عید برام فرستاد، دلم نیومد بازشون کنم. دیروز که خونه جدیدم بودم، هیچی‌ نداشتم واسه صبحانه بخورم، شنبه نرسیده بودم با اون همه اسباب کشی‌ و حالِ خرابم، برم خرید. می‌‌دونی که اینجا همه مغازه‌ها یکشنبه‌ها تعطیله. یه چایی درست کردم، گز رو باز کردم، خوشمزه‌ترین گزی بود که به‌ عمرم خورده بودم. خیلی‌ بهم چسبید. یه شیرینی‌ خوبی داد به زندگیم، به خونه جدیدم، انگار که تو اومدی پیشم سرمو گذشتم رو شونت. برای هر چیزی یه وقتی‌ هست، شاید اون گز واستاده بود تا این شیرینی‌ رو دیروز به من بده.

هیچ نظری موجود نیست: