پریروز صبح رو تا بعدازظهر پیش خانواده ایرانی بیبی سیتر بودم و عصر رو تا شب پیش اون یکی خانواده. باز هم نتونستم بفهمم چرا مادرِ ایرانی به بچه هاش انقدر دروغ میگه؟! به پسرِ ۸ سالش گفته بود که من فقط فارسی بلدم تا پسرک مجبور بشه با من فارسی حرف بزنه، اما پسرک انگار که فکر میکردم من کرولالم، فقط آره یا نه میگفت که اونم: اوهوم به جای بله و اواوم به جای نه! پسرک با همان زبونِ کرو لالی با من شطرنج بازی کرد، بعد هم پینگ پنگ. مادرِ ایرانی انگار به بچه ش اطمینان هم نداشت چون وقتی داشتم با پسرک شطرنج بازی
میکردم و چند بار راجع به حرکتها سوال کردم، مادرش از اون اتاق پرسید:
تقلب میکنه؟! من گفتم: نه! من فقط بعضی چیز هارو یادم رفته، مجبورم ازش
بپرسم.
جفتش رو سالها بود که بازی نکرده بودم. پسرک خیلی خوب بود، هم تو شطرنج، هم تو پینگ پنگ. خودش هم خوب بود، آروم و دوست داشتنی. هم سنّ و سالِ اون که بودم، با بابام شطرنج بازی میکردم. تا قبل از این که برم دبیرستان کلا با بابام خیلی بازی میکردم. بازیهای فکری مختلف. تو دبیرستان که بودیم، پینگ پنگ هم جزوِ ورزشهایی بود که میتونستیم انتخاب کنیم اما من اصلا دوسش نداشتم. پسرک سعی میکرد اشکالاتم رو بگیره و من فکر میکردم کاشکی برای فارسی یاد گرفتن، با یه بچه ایرانی هم سنّ خودش بازی میکرد، تا با منِ گنده بَک که تو اون گرما کلی عرق ریختم تا نیم ساعت باهاش بازی کنم. فارسی رو خوب میفهمید اما حرف نمیزد. جالب اینجاست که مادربزرگِ بچهها اصلا باهاشون فارسی حرف نمیزنه، با اینکه زبانِ محیط رو خیلی بد حرف میزنه! اینم از اون کارهاست!!! مادرشون باهاشون یه جوری رفتار میکنه که انگار همین الان از ایران اومده! در حالی که خودش در ابتدای سنِّ نوجوونی از ایران خارج شده، دیگه هرگز برنگشته، شوهرش و نصفِ فَک و فامیلش هم اروپایی ین. به دخترکِ وابسته یک سالش، وقتی کارِ اشتباهی میکنه، میگه آمپولت میزنما!!! الان دیگه افرادِ تحصیل کرده تو ایران از این حرفها به بچههاشون نمیزنن، وای به حالِ اینجا!
دیشب بعد از ساعتها کار توی پارک، زیرِ آفتاب، ساعت ۸ شب رفتم پیشِ یه خانواده جدیدِ خیلی مهربون، خوش اخلاق و دست و دل باز، برای بیبی سیتری. خونه به هم ریخته و دگوری بگوریای داشتن، حتا کمی کثیف. دستشویی، توالت، ظرفشویی و خیلی چیزهای خونشون خیلی خیلی قدیمی بود، مالِ صد سال پیش. اما مهم دلشون بود که خیلی مهربون بود. خودشون بچه رو خوابوندن و شام رفتن بیرون، ساعت ۱۲ شب اومدن خونه تا من بتونم بعد از یه روز کارِ سخت برم خونه و بخوابم.
جفتش رو سالها بود که بازی نکرده بودم. پسرک خیلی خوب بود، هم تو شطرنج، هم تو پینگ پنگ. خودش هم خوب بود، آروم و دوست داشتنی. هم سنّ و سالِ اون که بودم، با بابام شطرنج بازی میکردم. تا قبل از این که برم دبیرستان کلا با بابام خیلی بازی میکردم. بازیهای فکری مختلف. تو دبیرستان که بودیم، پینگ پنگ هم جزوِ ورزشهایی بود که میتونستیم انتخاب کنیم اما من اصلا دوسش نداشتم. پسرک سعی میکرد اشکالاتم رو بگیره و من فکر میکردم کاشکی برای فارسی یاد گرفتن، با یه بچه ایرانی هم سنّ خودش بازی میکرد، تا با منِ گنده بَک که تو اون گرما کلی عرق ریختم تا نیم ساعت باهاش بازی کنم. فارسی رو خوب میفهمید اما حرف نمیزد. جالب اینجاست که مادربزرگِ بچهها اصلا باهاشون فارسی حرف نمیزنه، با اینکه زبانِ محیط رو خیلی بد حرف میزنه! اینم از اون کارهاست!!! مادرشون باهاشون یه جوری رفتار میکنه که انگار همین الان از ایران اومده! در حالی که خودش در ابتدای سنِّ نوجوونی از ایران خارج شده، دیگه هرگز برنگشته، شوهرش و نصفِ فَک و فامیلش هم اروپایی ین. به دخترکِ وابسته یک سالش، وقتی کارِ اشتباهی میکنه، میگه آمپولت میزنما!!! الان دیگه افرادِ تحصیل کرده تو ایران از این حرفها به بچههاشون نمیزنن، وای به حالِ اینجا!
دیشب بعد از ساعتها کار توی پارک، زیرِ آفتاب، ساعت ۸ شب رفتم پیشِ یه خانواده جدیدِ خیلی مهربون، خوش اخلاق و دست و دل باز، برای بیبی سیتری. خونه به هم ریخته و دگوری بگوریای داشتن، حتا کمی کثیف. دستشویی، توالت، ظرفشویی و خیلی چیزهای خونشون خیلی خیلی قدیمی بود، مالِ صد سال پیش. اما مهم دلشون بود که خیلی مهربون بود. خودشون بچه رو خوابوندن و شام رفتن بیرون، ساعت ۱۲ شب اومدن خونه تا من بتونم بعد از یه روز کارِ سخت برم خونه و بخوابم.
۱ نظر:
خسته نباشی دوستم / روزهای پرکاری رو میگذرونی و خوشحالم که با اوضاع کنار میای
ارسال یک نظر