دوشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۹۰

یادِ اون روزا به خیر

می‌ دونی دوستم، دلم برای اون روزا تنگ شده، برای روز‌های خوبِ  ۱۹ سالگی. وقتی‌ که می‌‌اومدم و شب پیشت می‌‌موندم. با هم کتاب‌های شعر رو ورق می‌‌زدیم و تا ۵ صبح برای هم شعر می‌‌خوندیم. اخوان، مشیری، سهراب، هرچی‌ که بود. گاهی توی تختت می‌‌نشستیم، من سرمو می‌‌ذاشتم روی پات و می‌‌گفتم چه نرمی، عینِ بالشت می‌‌مونی. تو هم می‌‌خندیدی. بعد تو تختتو می‌‌دادی به من و خودت می‌‌رفتی‌ رو زمین، پای تخت می‌‌خوابیدی. بازم با هم حرف می‌‌زدیم. انقدر که سپیده بزنه. منو تو سالِ اول دانشگاه بودیم، کلی‌ از شعر‌های کتاب‌های دانشگاهت رو برام می‌‌خوندی و ترجمه می‌‌کردی. اونوقت رود هنّ برامون خیلی‌ دور بود، و دانشگاهِ تو انگار که تهِ ته دنیا بود. می‌‌گفتی‌ عینِ مدرسه، بعد از هر ساعت تو دانشگاه زنگ می‌‌زنن. اونجا زمستون‌ها کلی‌ برف می‌‌اومد و تو می‌‌گفتی‌ که بچه‌ها تو حیاطِ دانشگاه، آدم برفی درست می‌‌کنن . یادِ اون روزی افتادم که تولدت بود، با سرویس از دانشگاه اومدی، من با یه کیکِ تولد با شمع‌های روشن تو اتاقت نشست بودم و تو ترسیدی. یادِ اون روزا‌هایی‌ که دیوانه وار، متن‌های من رو ساعت‌ها تایپ می‌‌کردیم و چه نابلد بودیم. یه روزی سوارِ هواپیما می‌‌شم، دوباره می‌‌یام پیشت، یه روزی که فقط من باشم و تو، سرمو می‌‌زار‌م رو پات، می‌‌‌گم چه نرمی، عینِ بالشت می‌‌مونی. یه روزی که تا خودِ صبح برای هم شعر بخونیم.

۳ نظر:

negar گفت...

maloome delet gerefte merikhi joon

marjan گفت...

گلی را که دیروز ،
به دیدار من ، هدیه آوردی ، ای دوست
دور از رخ نازنین تو - امروز پژمرد! ....اما
گُلِ مهر تو ، در دل و جان
گُل بی خزان ،
گُل ِتا که من زنده ام ماندگار است .
فریدون مشیری

MercedeAmeri گفت...

marjan
دستبند دوستی
کمی پیش از این، زمینِ زیر پاهامون یکی بود، تو رنگی ترین دوستی بودی که داشتم، تو اولین گرنبندم رو برام خریدی، خرگوش سفیدی که با نخ بافتنی فسفری از گردنم آویزون بود و کاغذی که متن اساسنامۀ دوستی بود بین من و تو. اولین دستبند دوستی رو تو برام بافتی. بعد از مدرسه، تو خواستی واسه آدم ها عکس خونه و پنجره بِکِشی و برای خونه هاشون پله بسازی، من دلم خواست کتاب و نمایشنامه بخونم و معلم شم اما هنوز تو رنگی ترین آدم من بودی . یه جایی لابلای خوابهای شبهای مهتابی تابستون، تو ماهِـت رو گم کردی و من آه کشیدم برای پنجرۀ خالی اتاق تو و دلم سوخت برای میمون لجبازیی که شاید الان توی یه جعبه، تنها به یاد آغوشِ گرم صاحبش خمیازه میکِشه . اولین بار که تو رو با دوست خارجیت دیدم، شاید ـ زمین بی پروا منبسط شد و زمان تنگ؛ تو برای شعرهای من بی حوصله شدی و من برای نقاشیهای تو. وقتی رفتی مدادرنگیهات رو با خودت بردی و من تنها شدم، شروع کردم به دوست داشتن آدم های سیاه و سفید. روزی که برگشتی، توی دربند مثل آدم های روشنفکر قهوه خوردیم و حرفهای گنده گنده زدیم ، تو بادبادکهای رنگی رو با خودت نیاوردی و من کتاب شعری نداشتم که زیرنورماه برات بخونم. هنوز بادبادک کوچکم را نگه داشتم اما خیلی وقته بادی نمی وزه و دنباله های رنگی که براش درست کردی برای پروازدیگه خیلی پیر شده اند.