روزِ آخر دیگه خیلی از دستِ پسرک حرصم گرفته بود، هرچی بهش میگفتیم لج میکرد. سرش داد کشیدم و گفتم اصلا آدم مزخرفِ تربیت نشده ای هستی! البته بعدش دلم براش سوخت. بعد از ناهار گارسنِ رستوران اومد پیشم و گفت که پسره بهش گفت جِ...! بعدم بهش یه تیک از غذاش رو پرت کرده! دیگه کفرم بالا اومده بود و دلم میخواست بابای پسره دمِ دستم بود تا میخورد، میزدمش! این روزِ آخر دیگه از دستش، جونِ هممون به لبمون رسیده بود. بهش گفتیم که به خاطرِ اینکه بچههای دیگه رو کتک میزنه، اجازه نداره باهاشون بازی کنه و باید بره روی نیمکت تنها بشینه، گوش نمیداد. هرچی هم میکشیدیمش که باهامون بیاد، نمیاومد و در جهتِ مخالف زور میزد. همکار چشم آبی مون که انگار تو چشم هاش پُرِ دریاست و متخصصِ تربیتِ کودکِ، اومد و گفت چه خبره؟ پسره هم مثلِ همیشه، همه چیز رو حاشا کرد. آقای چشم آبی گفت بیاین همه با هم بدون فحش و کتک کاری بازی کنیم. شروع کرد با همه پسرها یه بازیای شبیه وسطی بازی کردن، پسره آروم گرفت و چون گفته بود که هیچ کاری نکرده، دیگه جرات نکرد دست از پا خطا کنه. آقای چشم آبی اومد پیشِ منو گفت، حاضرم شرط ببندم که این بچه، تک سرپرسته، گفتم نه! پدر داره، من هم مادرش رو دیدم، هم پدرش رو. گفت پس با پدرش مشکل داره، حتما پدرش وقت صرفش نمیکنه، به محض این که من به عنوانِ رول مرد ظاهر شدم، موش شد و آروم گرفت. شاید از پدرش کتک میخوره. بعدشم شروع کرد با اون یکی هم کارم صحبت کردن راجع به بچههایی از خانوادههای عرب و ترک که اینطوری هستن و معمولاً هم جوابشون توی خونه کتکه.
من پیشِ خودم گفتم وقتی که پدرمادرش بیان، همه چیزو بهشون میگم. روزِ قبلش یکی از همکارام مفصل با مادرش صحبت کرده بود. تا مادرش منو دید پرسید امروز خوب بود؟ گفتم نه! بهش همه چیزو گفتم. باباهه میخواست بره خانومِ گارسن رو بزنه، چون بچهاش گفت که من هیچی به گارسن نگفتم! باباش شاخ و شونه کشید و گفت من الان میرم با خانومِ گارسن حرف میزنم ! و طوری گفت که فکر کردم الان با چوب میره سراغِ خانومه! فهمیدم که واقعا بچه اخلاقش به کی رفته! پدره از بچهاش پرسید که تو غذا پرت کردی یا نه؟! بچه هه دیگه اینو جرات نکرد دروغ بگه، گفت یه چیزِ خیلی کوچولو انداختم! باباهه گفت خوب اینکارو نباید میکردی و ساکت شد! وقتی همه رفتن، آقای چشم آبی به من گفت که نباید این کارو میکردی. اصلا نباید با پدرمادرِ بچه صحبت میکردی! توضیح داد که خانوادهای که خرابه رو ما نمیتونیم با دو تا کلمه حرف درست کنیم. ما اصلا اجازه نداریم که توی تربیتِ اونا دخالت کنیم. گفت که پسرک حسابی ترسیده بود، گفت که شاید پسرک امروز بره از باباش کتک بخوره، ولی باز هم درست نمیشه. ما باید سعی کنیم به پسرک مسئولیت بدیم، کارهای خوبش رو بهش بگیم و سعی کنیم که اینطوری احساسِ خوبی بهش بدیم. پسرک فقط یه هفته پیشِ ماست و ما نباید دو به هم زنی کنیم و رابطهای رو که خرابه، خراب تر کنیم. فکر کردم راست میگه، تربیتی که ۹ ساله خرابه، توی یه هفته درست نمیشه. من اصلا به این نکات فکر نکرده بودم، حرفاش خوب بود و یه درس بود برای من، برای منِ ایرانی که از این نکاتِ تربیتی خبری نداشتم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر