هفتهٔ پیش که خیلی ذوق زده بودم، رفته بودم بیرون. از خیابون که میخواستم رد بشم، پشت چراغ عابر ایستاده بودم، یک عالمه آدم کنارم ایستاده بودن، یک عالم آدم روبروم. یه دفعه انگار میخواستم داد بزنم، به همه بگم که چقدر ذوق زده ام. یه ان فکر کردم، چند تا از این آدمهایی که کنارم ایستادن، ذوق زده ان؟ چند تاشون ناراحتن؟ کدومشون آدم خیلی مهمیه؟ چند تاشون مشکلات زیادی دارن، همین امروز که اینجا ایستادن؟ کدومشون همین امروز یا دیروز یه عزیز رو از دست داده؟
فکر کردم، آدمها رازهای زیادی دارن، که همشو نمیتونن بگن، نه که لزومأ نخوان بگن، جاش نیست که بگن و اون آدم بغل دستی یا روبروییشون اصلاً خبر نداره که چی تو دلشون میگذره.
فکر کردم، آدمها رازهای زیادی دارن، که همشو نمیتونن بگن، نه که لزومأ نخوان بگن، جاش نیست که بگن و اون آدم بغل دستی یا روبروییشون اصلاً خبر نداره که چی تو دلشون میگذره.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر