جمعه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۸

دنیای پوشالیِ کمی‌ تا قسمتی‌ مزخرف!


اینکه می‌‌گن انسان اشرف مخلوقاته کمی‌ تا قسمتی‌ حرف مزخرفیه!
وقتی‌ که می‌‌بینی‌ بشریت چه‌ها که نمی‌کنه روی این کرهٔ زمین، به این فکر فرو می‌‌ری‌ که آیا مزخرف تر از انسان هم موجودی آفریده شده؟ این همه قتل و دزدی و ناپاکی، این همه بدی. من گاهی فکر می‌کنم حتا شیر درنده هم از انسان بهتره. چون یه موجودی رو شکار می‌‌کنه و می‌‌خوره و می ره پی‌ کارش.
اما آدم‌ها همینطوری حیوون‌های بی‌ گناه رو شکار می‌کنن که پوستش رو بکنن بندازن زیر پاشون و بگن ما‌ها آدم‌های خیلی‌ باحالی‌ هستیم! همهٔ دریا هارو خالی‌ از ماهی‌ و موجوداتی که می‌‌شه خورد می‌کنن، نسل موجودات رو منقرض می‌‌کنن، هر جونوری که گیرشون بیاد می‌‌خورن، آب هارو به خشکی تبدیل می‌کنن . زمین رو با زباله‌هاشون به کثافت می‌‌کشن. انقدر اشغال تولید می‌کنن که دیگه نمی‌‌دونن توی کجای زمین بچپونن! انقدر زمین رو گرم می‌کنن که شروع به پختن می‌کنه، بعد به صرافت این می‌‌افتن که سردش کنن ! تازه شروع می‌کنن از خودشون نظرات عجیب قریب هم در کردن! که می‌‌خوان زمین رو به یک مدار دور تر از خورشید بفرستن، حالا فکر نمی‌‌کنن اگه یذره بره اون ور تر، چه جوری می خوان جواب این همه آدم یخزده رو بدن! آدمیزاد کم روی زمین گند زده، حالا داره به فضا و سیّارات دیگه هم پنجول می‌‌کشه و مراتب زباله‌های فضایی تولید می‌کنه.
آخه خودتون بگین شیر کدوم یکی‌ از این کارهارو می‌کنه؟!

آدم‌ها سیگار تولید می‌کنن، بعد روش می‌‌نویسن واسه سلامتی‌ ضرر داره، ممکنه بمیری! باز یه عدّه می‌رن می‌خرن. مشروب تولید می‌کنن، می‌‌گن نخورین برای سلامتی‌ ضرر داره. به آدم میگی‌ آدم جان اگه اینو بخوری سرطان می‌‌گیری، می‌‌خوره! هی‌ می‌‌گن نخور، چاق می‌‌شی‌، سکته می‌‌کنی‌، فشار خون می‌‌گیری، انقدر می‌‌خو
ره که داره می‌‌پُکه، بعد می‌ره پول می‌‌ده به دکتر و دعوا و کلاس و دستگاه که لاقرش کنن !
یه طرف زمین آدماش انقدر ذرت تولید می‌‌کنن که اضافش رو می‌‌ریزن تو دریا، اون طرف زمین آدماش از گرسنگی می‌‌
میرن. اون وری‌ها انقدر معرفت ندارن که ذرت هارو به جای ریختن تو دریا، بریزن تو شکم اینوری ها!  

یه سری آدم می‌‌شینن، چند تا خانوم نسبتاً خوشگل رو جمع می‌‌کنن، بعد حسابی‌ با فتو شاپ خوشگل شون می‌‌کنن، هیکل عالی‌، قیافهٔ بی‌ نظیر، چاپ می‌‌کنن تو مجله‌ها قالب می‌کنن به آدم ها. مردم هم مجله هارو می‌خرن، دپرسیون می‌‌گیرن که خودشون چقدر زشت و بد هیکلن! نمی‌‌دونن که اینا همش دوروغه، همش پوچه. بهشون هم می‌‌گی، باورشون نمی‌‌شه! 
نمی‌‌دونن اگه اون آدمارو از نزدیک ببینی‌ هیچ تحفه‌ای نیستن به خدا. خیلی‌ از همین هنرپیشه‌ها و مدل‌ها معمولی‌ هستن، این فقط هنر دروغگوی دوربینه که اینطوری نشونشون می‌‌ده! این دخترای جوون می‌‌افتن بی‌ خودی به جون خودشون واسه لاغری و خوشتیپی، می‌‌خوان ابروشون رو درست کنن، می‌‌زنن چشمشون رو کور می‌‌کنن، پدر خودشون رو در می‌‌یارن!

این آدم‌های کله گنده هستن، سیاست مدار، فوت بالیست، چه میدونم هرکی‌. وقتی‌ باهاشون همینطوری حرف بزنی‌ فقط مزخرف می‌‌گن اما یه دفعه می‌‌بینی‌ چه جملات زیبایی‌ می‌‌نویسن، اصلاً کتاب چاپ می‌‌کنن . اینا یه آدم‌هایی‌ دارن به اسم goast writer که براشون متن یا حتا کتاب می‌‌نویسه اما هیچ وقت اسمی ازش نمی‌‌یاد و هیچ کس نمی‌‌فهمه که بابا این اون کله گندهه نیست که کتاب رو نوشته، بلکه یه بدبخت دیگه است که اسمش هیج جا نوشته نمی‌شه.

همین فیلم سازی که انقدر هم مشتری داره، همش یه مشت چاخانه. بپر و بالا بندازش رو که بدل‌ها انجام می دن. کلی‌ از فیلم رو هم که توی استودیو می‌‌گیرن، با پردهٔ سبز و آبی‌ و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه وانمود می‌‌کنن تو کوچه گرفتن . همه چیش رو هم که به هم می‌‌چسبونن و می‌‌برن و مونتاژ می‌‌کنن . خیلی‌ استدیو‌ها هست که می ری توش می‌‌گی به‌ به‌ چه در و دیوار قشنگی‌، می‌‌ری‌ جلو دست می‌‌زنی‌ می‌‌بینی‌ چوبش اصلاً چوب نیست، عکسه، موزائیکش عکسه، سقفش، دیواراش... بعد تو می‌‌شینی توی خونه پای تلویزیون می‌‌گی به‌ به‌ چه استیدیو ای! چه خرجی کردن براش، کاشکی‌ همهٔ این در و دیورا مال من بود! اینا همش پوشالیه اما آدم‌ها عاشق همین چاخن پاخان هان!
همین مجری اخبار هست که اخبار رو می‌‌خونه، من تا همین دو هفته پیش فکر می‌‌کردن، این یکی‌ دیگه با لباس خودش از خونشون میاد اونجا می‌‌شینه اخبار رو می‌‌خونه، بعد هم می‌‌ره خونشون، بعد فهمیدم که نخیر آقا جان، به ایشون هم لباس می‌‌دن، می‌‌گن اینو بپوش!


همین مادر عزیز که به بچه ش می‌‌گه دروغ خیلی‌ بده اما وقتی‌ خانوم فلانی‌ زنگ می‌زنه، به بچه اشاره می‌‌کنه، می‌‌گه: بگو نیست! چرا آدمیزاد انقدر عشق چاخان کردن و دروغ گفتنه؟!

آخه من نمی‌فهمم این همه دروغ و چاخان که آدمیزاد می‌کنه، کدوم یکی‌ از موجودات کرهٔ زمین می‌‌کنه. هیچ موجودی حیله گر تر، مکّارتر، ناقلاتر و بدجنس تر از آدمیزاد وجود نداره، بعد آدمیزاد می گه روباه مکّار، گرگ ناقلا !
اینه اون دنیایی که بزرگتر هامون هی‌ عجله داشتن ما بزرگ بشیم، چشممون به جمالش روشن بشه؟ 
هرچی‌ بیشتر از این دنیا می‌‌فهمم و یاد می‌‌گیرم، بیشتر به پوشالی بودنش پی‌ می‌‌برم، شما چطور؟
 

پنجشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۸

تفاوت خواب با واقعییت!

امروز بعدازظهر خوابیدم، مدت‌ها بود انقدر عمیق نخوابید بودم. توی خواب کلی‌ از ته دل خندیدم. یادم نمی‌‌یاد تا حالا توی خواب خندیده باشم، شاید هم سال‌ها پیش بوده، واسهٔ همین یادم نمی‌‌یاد! وقتی‌ که بیدار شدم، خیلی‌ احساس خوبی‌ داشتم. یه احساس آرامشی که تو این مدت نداشتم.

سه‌شنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۸

مهاجرت


مهاجرت یعنی‌ به اونجایی که بهش وارد شدی، تعلق نداشتن، به جایی‌ که ازش اومدی‌‌ برنگشتن .
مهاجرت یعنی‌ تضاد. یعنی‌ یه دلم می‌‌گه برم، یه دلم می‌‌گه نَرَم
.
مهاجرت یعنی‌ توی سرما و تاریکی‌ زندگی‌ کردن.
یعنی‌ بی‌ محبتی، سردی، تنهایی‌، کمبود در آغوش گرفتن و در آغوش گرفته شدن.
یعنی‌ خارجی‌ بودن.
مهاجرت یعنی‌ عادت هارو کنار گذاشتن، یعنی‌ عادت‌های تازه پیدا کردن.
یعنی‌ دوست‌های صمیمی‌ رو دیگه ندیدن.
مهاجرت یعنی‌ برای به دست آوردن دوست‌های جدید تلاش کردن، دوست‌هایی‌ که حتا با تو همزبون نیستن .
یعنی‌ بی‌ همزبونی، فهمیده نشدن، کمبود زبان مادری.
یعنی‌ بی‌ پولی‌، بی‌ خانمانی، بی‌ پناهی
، آوارگی.
یعنی‌ صندوق پست خالی‌، تلفنی که زنگ نمی‌‌زنه.
مهاجرت یعنی‌ خرید یک لحظه آزادی به بهای گزاف.
مهاجرت یعنی‌ خود رو با شرایط جدید وفق دادن.
یعنی‌ به دهان اطرافیان چشم دوختن برای یک
کلمهٔ حالت چطوره؟
یعنی‌ بیشترین چیز هارو در کمترین زمان ممکن یاد گرفتن .
مهاجرت یعنی‌ یعنی‌ دو صد متر با مانع!
استرس، خستگی مفرط.
مهاجرت یعنی‌ عین زودپز بودن، همه چیز رو زود پختن و هضم گردن، اما اگه سوپاپ زودپز رو فراموش کنی‌، منفجر شدن.
مهاجرت یعنی‌ میان جمع احساس تنهایی‌ کردن.

مهاجرت یعنی‌ نقاط مثبت و منفی خودت رو پیدا کردن.
یعنی‌ رشد کردن، بزرگ شدن، مستقل شدن. دنیا‌های جدید رو شناختن .
یعنی‌ تجربه، پیرهن پاره کردن
!
یعنی‌ تبدیل به کتاب آشپزی ملل شدن!
یعنی‌ فرهنگ و زبان جدید یاد گرفتن .
یعنی‌ حقوق بشر!
مهاجرت یعنی‌ آفتابی که روی پوستت می‌‌تابه، بادی که لای موهات می‌پیچه، بارونی که رو تنت می‌‌باره.
یعنی‌ امکانات، خدمات، آزادی، زندگی‌ بهتر. یعنی‌ غصه خوردن واسهٔ دوستات که این امکانات رو ندارن، غصه خوردن واسه خودت که این امکانات رو نداشتی‌.
مهاجرت یعنی‌ وقتی‌ همهٔ چیز‌هایی‌ که توی کارتون‌ها و فیلم‌ها دیدی واقعی‌ می‌‌شن. نون شیرمال‌های آدمکی، درخت کریسمس، آدم‌های خوشحال، همون سبد قشنگا که آدم‌ها می‌‌گیرن دستشون می‌رن خرید. یعنی‌ همون پیرزن‌های فلفل ‌نمکی، همون دختر بچه‌های مو طلایی‌. یعنی‌ همون خانومای خوشگلی‌ که کلاه‌های جور و جور سرشون می گذارن، از اون کلاه‌های واقعی‌.
یعنی‌ هر روز کلی‌ آدم جوروجور دیدن. همونایی که رنگ پوستشون با هم فرق داره، همونایی که رنگ موهاشون و لباس پوشیدنشون با هم فرق داره.
مهاجرت یعنی‌ دَرهای جدیدی رو زدن.
یعنی‌ تغییر و تحول.
یعنی‌ کوه‌های بلند، دشت‌های بی‌ انتها.
مهاجرت یعنی‌ امید به فردا‌های بهتر...
 

بهار


همین پریشب بود که صدای پای بهار رو شنیدم. گفتم چه خوب که داره میاد، چقدر منتظرش بودم. امروز هوا گرم شده بود (۷ درجه بالای صفر) همش آفتاب بود. انگار بهار اومده پشتِ درِ. اولین روزی بود که دیگه شال گردن ننداختم و کلاه پشمالوی نرمالوم رو هم سرم نذاشتم. روزها خیلی‌ خیلی‌ زود می گذرن، اصلاً باورم نمی‌شه بهار داره میاد.

یکشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۸

چرا ما انقدر درگیریم؟! ...


بعدازظهر یکشنبه است (شما بخونین عصر جمعه! آخه تقریباً همون حس رو داره، اگه آدم تو خونه بمونه) کلی‌ درس و پایان نامه ریخته سرم. اما فقط کار خونه می‌‌کنم. حال پروژه و پایان نامه ندارم. از عذاب وجدان که کلی‌ کار دارم، نمی‌‌رم بیرون که معمولاً بدتر هم هست، چون اگه برم بیرون لااقل سر حال می‌‌شم.
دلم می‌خواد برم تو حال و هوای ایرونی. می‌‌رم سراغ بلاگ شادی. آرشیوش رو می‌‌خونم، هی‌ چشمم پر اشک می‌‌شه، هی‌ لذت می‌‌برم، هی‌ به فکر فرو می‌‌رم. ناراحت می‌‌شم از اینکه به زودی آرشیوش رو تموم می‌کنم. دلم می‌‌خواست شادی ۱۰ تا کتاب نوشته بود، من می‌‌رفتم همه رو می‌‌خوندم.

دیشب رفته بودم خونه یکی‌ از همکلاسی هام. دختره دو هفته رفته بود کنیا عشق و صفا . یک هفته ش که تعطیلات بین دو ترم بود، یک هفته هم خودش به خودش تعطیلی‌ داده بود. چند تا از همکلاسی هارو دعوت کرده بود که عکس‌هایی که از آفریقا گرفته رو نشون بده، غذای آفریقایی هم پخته بود. بار اول بود که می‌‌رفتم خونش، از این خونه‌های خیلی‌ قدیمی‌ کوچولو بود. یه توالت خیلی‌ خیلی‌ کوچولو داشت که کنارش یه دوش بود. دستشویی هم نداشت و باید از سینک آشپزخونه به عنوان دستشویی استفاده می‌‌کرد. مسواک و خمیر دندونش توی آشپزخونه جلوی سینک بود. یه بالکن و حیاط کوچولو داشت. خیلی‌ خوشحال بود که حیاط داره و همیشه تابستون‌ها می‌‌تون اونجا گریل کنه. اگر این خونه تو ایران بود، دختره جزو آدم‌های بدبخت بی‌چاره محسوب می‌‌شد. بس که ما‌ها درگیر ظاهر همه چیزیم. 
این دختره اکثراً خوشحاله و می‌‌خنده، نمره هاش هم همه بیسته. نه که مشکل نداشته باشه ها. مادرش الکلیه و مادر و پدرش از هم جدا شدن،  اما بازم خوشحاله، زندگیش رو می‌کنه. 
چرا ما ایرانی‌ ها انقدر زود احساس بدبختی می‌کنیم؟ 
من دیرتر رسیدم، کمی‌ از غذا مونده بود توی قابلمه سر میز، یه بشقاب بهم داد با کارد و چنگال پلاستیکی، گفت برو ور دار بخور، من مکرویو ندارم که گرم کنم. من رفتم همونطوری سرد غذارو کشیدم و خوردم. خوب بود. 
چرا ما ایرانیها انقدر درگیر غذا ایم؟ تشریفات، ظرف فلان، قاشق چنگال بهمان!
اینجا بعضی‌ از بچه‌ها فاصلهٔ بین دوتا  کلاس رو نونِ خالی‌ گاز می زنن، آره نونِ خالی‌! حالا بعضی‌ نون ها یکمی هم تخمه یا پنیر توش داره. خیلی‌ لطف کنن یه چاقو و یه ظرف پنیر هم با خودشون میارن، پنیر می‌‌مالن روش. حالا ما باشیم، مگه با این چیزا سیر می‌‌شیم؟! حتماً باید بریم یه دونه از اون ساندویج‌های گنده که از هر طرفش سس مایونز می‌‌ریزه بیرون بخریم بکنیم تو حلقمون! والا به خدا!

چهارشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۸

یادت باشه...


هرجای دنیا که زندگی‌ می‌کنی‌، یا به هرجا که مهاجرت می‌‌کنی‌، باید یه خونه توش باشه، به غیر از خونه خودت.
یه خونه که هروقت دلت خواست بری درش رو بزنی، شب و روز نداشته باشه. یه خونه که درش همیشه به روت باز باشه. توی اون خونه یه کسی‌ باشه که همیشه منتظرت باشه کسی‌ که تو رو همون طوری که هستی‌ دوست داشته باشه.
یه خونه که وقتی‌ مریض بودی، وقتی‌ ناراحت بودی، وقتی‌ خوشحال و هیجان زده بودی، بتونی‌ بری درش رو بزنی‌.
یه خونه که وقتی‌ دلت گرفت، یه جفت گوش شنوا توش پیدا بشه، وقت اشک ریختن، یه شونه که سرت رو بذاری روش، یه دامن که سرت رو بذاری توش. دو تا بازو که تورو در آغوش بکشه.
یه خونه که بدونی وقتی‌ بری توش، یه سقف بالای سرته، یه چای گرم اونجا هست که بخوری.
توی اون خونه می‌فهمی که کستی تورو دوست داره.

مدت هاست که می‌خوام برم در اون خونه رو بزنم، اما اون خونه اینجا نیست. پیش من نیست. شاید یه جای دور باشه...

یادت باشه اگه خواستی‌ مهاجرت کنی‌، جایی‌ برو که اون خونه باشه، همون خونه که درش به رو
ت بازه، همون که دوستت داره ...

شنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۸

ولنتاین

یکی‌ از همکلاسی هام یه باند موسیقی داره. امشب قراره توی یه کافه برنامه اجرا کنه. منو دعوت کرده، فکر نمی‌‌کنم صداش خوب باشه، موسیقیش هم خیلی‌ مورد علاقهٔ من نیست اما خب همکلاسیمه، دختر خوبی هم هست، منم که تاحالا اینجور جاها نرفتم، پس تصمیم می‌‌گیرم برم، هرچند که قبلش حسابی‌ نشستم سر پایان نامه‌ام و خیلی‌ با انرژی دارم کار می‌کنم. یه جورایی حالش رو ندارم برم، انگار تنبلیم میاد ۸:۳۰ شب توی این سرما و برف، تازه از خونه بزنم بیرون. 
می‌‌خواستم یه چرت بزنم، تا خوابم می‌‌بره تلفن زنگ می‌‌زنه، از خواب می‌‌پرم و دیگه خوابم نمی‌‌بره. تا یه چیزی بخورم و حاضر بشم، دیر می‌شه. اما می رم چون خودش گفت احتمالاً برنامه دیرتر شروع می‌شه. قبل از رفتن با یکی‌ دعوا می‌کنم، اعصابم خرد می‌شه. 
می‌‌رم تو ایستگاه مترو. خیلی‌ سردمه، مترو شب‌ها دیر میاد، هر ۱۰ یا ۱۵ دقیقه. انقدر سردمه که هی‌ راه می‌‌رم. چکمه‌های پاشنه بلند پوشیدم، به کفش پاشنه بلند عادت ندارم، هنوز هیچی‌ نشده پاهام درد گرفته. مترو میاد، سوار می‌‌شم، خلوته، فردا ولنتاینه، دلم نمی‌‌خواست تنها باشم. من تاحالا دیسکو و کلوپ و این جور چیزها نرفتم. بار رفتم یکی‌ دو بار، می‌‌دونم آدم‌ها خیلی‌ سیگار می‌‌کشن اونجا، حالم خیلی‌ بد می‌شه. نفس کم می‌‌یارم. 
توی راه قطارم رو عوض می‌کنم، مسیر بعدی رو سوار می‌‌شم. برای اومدن اون هم ۱۰ دقیقه صبر می‌کنم، هی‌ راه میرم، سردمه. وقتی‌ که پیاده می‌‌شم، می‌‌فهمم که یه ایستگاه زود پیاده شدم! دوباره برمی‌ گردم، ۱۰ دقیقه صبر می‌کنم، متروی بعدی میاد. ایستگاه بعد پیاده می‌‌شم. چند دقیقه می‌گردم تا کافه رو پیدا کنم. میرم تو، کافه کوچولوئه، پر از جمعیت، ایستاده، نشسته، پر از دود. دختره رو می‌‌بینم، دست تکون میده، ساعت نزدیک ۱۰ شده، می‌خواد تازه شروع کنه. همش ۲۰ سالشه، نصف دنیا رو گشته. ۳ تا پسر جوون دیگه هم توی گروهش هستن، ۲ تاشون گیتار برقی می‌‌زنن، یکی‌ شون طبل. 
جمعیت جوون و نو جوونه اما توشون سی‌ چهل ساله هم پیدا می‌شه. موزیک شروع می‌‌شه، دختر کلی‌ آواز می‌‌خونه، جیغ و عربده می‌‌زنه، بالا پایین می‌‌پره، یه سری آدم هم باهاشون همراهی می‌کنن، خودشون رو تکون می‌‌دن، یا براشون دست می‌‌زنن. آخر سر هم واسهٔ سی‌دی شون تبلیغ می‌کنن، یه عده هم میان می‌‌خرن. من یواش یواش دیگه دارم از دود سیگار خفه می‌‌شم، نمی‌دونم این آدم‌ها چه جوری توی فضای بسته انقدر سیگار می‌‌کشن. 
من از اول تا آخر همون جلو سیخ زدم واستادم، همش توی فکر بودم، توی فکر سالهای گذشته، جوونی و نو جوونی خودم، آزادیهای در بند، صداهای خفه شده. یه گلفروش میاد توی کافه، اونم یه خارجیه، معلومه که هزارتا بد بختی داره، ازش یه شاخه گل می‌‌خرم، بهم ارزونتر میده، شاید چون من هم خارجیم. گل رو میدم به دختره، خدافظی‌ می‌‌کنم. می‌‌رم تو ایستگاه. باز خیلی‌ سرده، باز راه می‌‌رم. باز سوار می‌‌شم، باز فکر می‌‌کنم، به جوونی، به آزادی، به خفگی، به صداهای گم شده. ساعت ۱۲ شبه...

چهارشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۸

کاشکی‌ آفتاب شه...

حالا که اومدم، دوباره خورشید رو نمی‌‌بینم. سوار مترو می‌‌شم، می‌‌رم دانشگاه. دوباره همون آدم هارو می‌‌بینم. هوا سرده، ریز ریز برف میاد. برمی‌ گردم، می‌‌رم خرید، از همون مغازه‌های همیشگی‌. می‌‌یام خونه قورمه سبزی می‌‌پزم، دلم واسه قورمه سبزی خودم تنگ شده بود! گلدون هارو آب میدم.
دیروز کلی‌ هیجان داشتم، واسه یه شروع دوباره. اما امروز خیلی‌ خسته شدم، دوباره دیدم که همه چیز واقعاً چقدر سخته، انگار زورم نمی‌‌رسه! دلم اصلاً نمی‌‌خواد که اینو اعتراف کنم. منو وسط کار جا زدن؟!؟! اما با این همه سختی چه کنم، کاشکی‌ آفتاب شه، همه‌جا، حتا تو زندگی‌ من :(