جمعه، آذر ۲۰، ۱۳۸۸

وقتی‌ نمی‌‌فهمی‌، دهنت رو ببند!

دلم می‌خواست کلهٔ معلمه رو بِکَنَم! همونی که ادای آدمای مهربون و کمک کن رو در میاره. همونی که امروز به من پرید. گفت تو که همش اینجا واستادی داری کار بقیه رو نگاه می‌‌کنی‌، برو کار خودت رو بکن! منم گفتم خوب می‌خوام منم یاد بگیرم، گفت کار هر کسی‌ با کس دیگه فرق داره! گفتم واسه همین نگاه می‌کنم چون همشون با هم فرق داره. اما یه دفعه یه بغضی گلوم رو گرفت...
می‌خواستم منم سرش داد بزنم، تمام غصه هام رو بریزم روی سرش. تمام چیزهایی‌ که بهش فکر می‌‌کنم، از وقتی‌ که اومدم اینجا بهش بیشتر فکر می‌کنم. آخه اونجا که بودم همه آدم‌ها خاکستری شده بودن، خنثی، یعنی‌ دیگه نمی‌فهمن چی‌ داره سرشون می‌‌یاد. می‌خواستم بهش بگم من هنوز خیلی‌ چیزا مونده توی این خراب شده یاد بگیرم. 
من نمی‌تونم اون همه چیز رو یک روزه بذارم پشت سرم، فراموش کنم، اصلاً یه‌جور دیگه فکر کنم.  مجله‌ها و کتابهایی که یه عمر دیدم رو فراموش کنم و حالا بعد از یک سال و نیم که اینجام یه مجله‌ای طراحی کنم که تو خوشت بیاد، که همهٔ این مریخی‌های دانشگاه خوششون بیاد. این حروفی که تو از بچگی‌ دیدی، از وقتی‌ که به دنیا اومدی، من ندیدم، این صفحه بندی، این هارمونی، این همبستگی‌ متن و عکس. من یه‌جور دیگش رو دیدم، من توی فشار دیدم، مثل تو توی آزادی ندیدم. من با سانسور دیدم. من عکس های سیاه شده توی کتاب‌ها دیدم. من عکس‌هایی‌ دیدم که با ماژیک روی سرشون توی کتاب روسری کشیده بودن. من فیلم هم با سانسور دیدم. نوار قصه هم با سانسور گوش کردم. 
من جوونی نکردم، نوجوونیم نمی‌دونم چطوری گذشت. اصلاً نمی‌دونم یه نوجوون چی‌ می گه، چی‌ می‌خواد، دیگه یادم نمی‌‌یاد. 
من مثل تو آزادی رو تجربه نکردم، من کوله پشتیم رو ور نداشتم یک هفته تنهایی‌ برم توی کوه بخوابم، من سفر دور دنیا با دوست پسرم نرفتم، من با هرکی‌ دلم می‌‌خواسته نخوابیدم. اون دختر هم کلاسیم که ۲۱ سالشه، ۶ ماه رفته سفر دور دنیا. اون یکی‌ که ۲۰ سالشه، یکی‌ ۲ ماه توی اسپانیا پیاده برای خودش می‌‌گشته، هر جا هم که گیرش می‌‌اومده می‌‌خوابیده. اینا همش حالشون خوبه، همش خوشحالن، دلشون هی‌ نمیگیره. خوب بلدن مجله طراحی کنن .
من اگه توی مملکتم
می‌‌موندم باید تا وقت ازدواج توی خونه پدر مادرم زندگی‌ می‌‌کردم. من نمی‌‌تونستم هر شب هر جا که دلم خواست برم ساعت ۴ صبح بیام، ۱۲ شب بیام. اگه توی زمستون ۶ بعدازظهر می‌‌اومدم خونه، عمله‌های ساختمون پشت سرم راه می‌‌افتادن متلک می گفتن، مثل اینجا نبود که ۱۲ شب مثل آدم سوار مترو بشم بیام جلوی در خونم پیاده بشم.
من تاحالا دیسکو نرفتم. تو چند بار رفتی‌؟ ۱۰۰۰ بار؟ از وقتی ۱۶ سالت بود شروع کردی دیگه، الان حدود ۴۰ سالت هم که باشه، خودت حساب کن چند بار رفتی‌؟ من توی ایران کنسرتی نرفتم که بتونم توش برقصم. همه آدم‌ها باید خیلی‌ مؤدب بشینن و آخرش دست بزنن. تو چند بار تو کنسرت رقصیدی؟ 
اولین باری که اینجا ۳ روز پشت سر هم کنسرت مجانی‌ بود توی فضای باز پارک، من رفتم. اما اولش غصم شد. فکر کردم کاشکی‌ می‌‌شد این هارو بر دارم ببرم بذارم وسط مملکت خودم. وقتی‌ دیدم امکانات مجانی‌ هست، برای همه، هرکی‌ هر کاری می‌خواد می‌کنه، یکی‌ با کت شلواره، یکی‌ لخت، یکی‌ با شلوار کوتاه، یکی‌ با تاپ، زن و مرد، پیر و جوون، کوچیک و بزرگ. هیچ زنی‌ توی این عذاب نیست که الان یه مرد هیز خودشو بهش بچسبونه. دلم سوخت واسه خودم، واسه جوونا واسهٔ پیرها توی مملکتم.
  اون موقع‌ها که ما جوون بودیم، ماهواره نبود، ما تلویزیون کابلی نداشتیم. هر خونه ای ویدئو نداشت. من نمی‌‌دونستم خواننده مورد علاقم چه شکلیه، من عکس خواننده مورد علاقم رو به دیوار نزدم. من صدای موزیکم رو بلند نکردم. من مست نکردم، پارتی نرفتم. یا می گفتن معلوم نیست اینها کین، ممکن
ه یه بلائی سرت بیارن، یا می‌‌گفتن میان می‌‌گیرن می‌‌برنتون!
من روز اولِ مدرسه با یونیفرم و مقنعه سرمه‌ای رفتم مدرسه. می دونی چقدر از اون همه آدم سرمه‌ای وحشت کردم؟ کسی به من از اون بسته‌های شکلاتی گنده که به تو دادن، نداد. بجاش به من بمب و ضد هوایی‌ و پناهگاه دادن.
من از وقتی‌ خودم رو شناختم، توی کوچه خیابون‌های مملکتم لباسی که دلم می‌‌خواسته نپوشیدم.  باد پوستم رو نوازش نکرده، توی موهام نپیچیده.تو چقدر تابستون‌ها توی دریاچه های آبی‌ اینجا شنا کردی؟ بدون اینکه به کسی‌ یا چیزی فکر کنی‌؟ بدون اینکه فکر کنی‌ الان می گیرن می‌‌برنت، الان دو تا چشم هیز داره نگاهت می‌‌کنه. وسایلت رو ول می‌‌کنی‌ به امون خدا، می ری توی آب غرق لذت می‌‌شی و وقتی‌ بر می‌‌گردی، همهٔ وسایلت سر جاشه، انگار نه انگار که ۱۰۰ تا آدم اونجا رفت و آمد می‌‌کنه! من آزادی رو اینجا می‌‌بینم وقتی‌ توی پارک خرگوش‌ها و سنجاب‌ها اینور اون ور می پرن، وقتی‌ توی جنگل آهو و گوزن هست. من که حیوون هارو فقط توی باغ وحش‌های بوگندو دیده بودم.
ما کلی‌ از جوونیمون توی کلاس کنکور و حبس شدن توی خونه و واسهٔ کنکور درس خوندن و استرس گذشت. چون توی مملکت ما یه نجار، مکانیک یا یه سوپور به اندازهٔ آدمای دیگه ارزش نداره. 
اون موقع که می‌خواستم برم هنرستان، گفتن هنر مالِ آدم‌های تنبل و درس نخونه. اما به تو گفتن، واااااااای خدای من می خواهی‌ هنر بخونی؟ چه رشتهٔ لطیفی، حتماً موفق می‌‌شی. 
اون پری مهربون، سیندرلا، بابا نوئل، همش مال قصه‌های تو بود. من کپی ش رو خوندم.
تو هر غلطی خواستی‌ کردی، رشته، دانشگاه و محل تحصیلت رو هم خودت انتخاب کردی، نه اینکه کامپیوتر برات انتخاب کنه. جات رو با من عوض کن ببینم چه حالی‌ می‌‌شی. اگه نمی‌‌تونی و من رو نمی‌‌فهمی‌ پس دهنت رو ببند!

۱۰ نظر:

ناشناس گفت...

وای دمت گرم اینارو حتمن 1روز بهش بگو.

Reza Mahani گفت...

Try to enjoy what you are doing now, I understand that we all have to deal with our pasts one way or another, but a good stating point is to feel the present as it is

ناشناس گفت...

این مطلب عالی بود... با خوندنش همه موهای تنم سیخ شد. ایران که بودم خیلی با مادرم درباره خواهرام و مشکلاتشون بحث میکردیم و وقتی مادرم غصه شون رو میخورد، بهش میگفتم این دخترا همونایی هستن که تو دوست داشتی باشن، دخترای «خوب»، بهش میگفتم تو به دخترات زندگی کردن یاد ندادی، غذا پختن یاد دادی، رخت شوری یاد دادی، کُلفتی یاد دادی، دخترای تو دخترای خوبی هستن ولی نه برای خودشون، برای شوهراشون... و مادرم همیشه آخرش اشکش درمیومد... راستش من احساس میکنم ماها هیچوقت یاد نگرفتیم برای خودمون زندگی کنیم، ماها همیشه برای دیگران زندگی کردیم... امیدورام روزهای بهتری برسه برای نسلهای بعدی.
همیشه پاینده باشی، نیلوفر

Ensieh گفت...

لایک زیاد، خیلی زیاد دوست من ...

Don Té گفت...

عالی بود. عالی. همین.
من هیچ حرف دیگه‌ایم اعم از دلداری و خاطره گفتن و ... نمیاد الان، به جز یک سکوت خیلی تلخ.

ناشناس گفت...

خوبه ايران رو ديديم و الا مي‌گفتيم چه قبرستونيه كه اين‌طوري تعريفش كردي... شماها چرا اين‌جوري هستين من نمي‌دونم...خيلي احمقانه‌س كه چون نتونستي تو كنسرت برقصي الان نمي‌توني مجله طراحي كني من فقط به اين حرفا پوزخند مي‌زنم...صميمانه پوزخند مي‌زنم... تو ايران خيليا با همين وضعي كه جناب عالي در حد بوندس ليگا سياه‌نماييش كردي زندگي مي كنن موفق مي‌شن كشف مي كنن اختراع مي‌كنن. يه آدمي كه با منطق فكر مي‌كنه برا اين حرفايي كه زدي تره هم خورد نمي‌كنه...حالا خوبه كه رفتي...موفق باشي

ناشناس گفت...

اینکه مثلا خانم ها ودختران غربی با هر کسی بخواهند هر رابطه ای برقرار میکنند و نحوه پوشش در این دیار و ... که شما مفتون و واله اش هستید به نظر من اصلا جای دفاع و غبطه خوردن ندارد. انسان های غیر متمدن از حیوانهای متمدن که جز شکم و زیرشکم چیزی نمیفهمند به نظر من سر هستند.

زیاده جسارت شد

MercedeAmeri گفت...

به ناشناس دوم:

اولا که آدم‌های ترسو و بزدل به صورت‌ ناشناس پیغام می‌‌ذارن. دوما که شما نوشتهٔ من رو با غرض و پیش داوری خوندین، اگر نه بدتون نمی‌‌اومد. چون اینایی که من نوشتم حقیقت‌های جامعه است و اگر شما می‌‌خوای نبینی و توی رویا زندگی‌ کنی‌ به خودت مربوطه.
در ضمن مجله طراحی کردن هیچ ربطی‌ به توی کنسرت رقصیدن نداره، اینم اگر با دقت خونده بودی فهمید بودی. شما که عاشق همون شرایط افتضاح هستی‌، خوب بمون توش، کسی‌ که جلوت رو نگرفته. در ضمن اگر خودت اختراع یا اکتشافی نکردی، لازم نکرده سنگ دیگران رو به سینه بزنی‌، هر کسی‌ خودش می‌‌تونه از حق خودش دفاع کنه.

به ناشناس سوم:

شما هم توی همین خواب و رویا زندگی‌ کن که ایرانی‌‌ها متمدن‌ترین آدم‌های روی زمینن !

sadafi گفت...

اره تموم اینهایی که گفتی حقایقی تلخند که وجود دارند... آزاردهنده هستند ولی تو از اینها میگذری.. مگه نیست الان که دیگه توی این قید و بند ها نیستی... فراموش نمیشوند ولی از سختی ها و تابوهای گذشته پلی بساز برای رسیدن به اینده ات.. به موجودات کم شعور و بسته ی اطرافت اهمیت نده... تو در حال رشد و پیشرفتی و توی این راه به خودت اتکا کن و ایمان داشته باش.. به منی فکر کن که هنوز توی این شرایط هستم و دوست دارم تو بجای تمام چیزهایی که من هم میتونستم بهش برسم پیشرفت کنی و مایه افتخار من باشی... که ذهنیت مردم مملکت خودمون رو عوض کنی... تو میتونی...

سحر گفت...

از خوندنش لذت بردم، خیلی زیاد.
ممنونم