سه‌شنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۸

من احساس اون بچه‌ای رو دارم که...


من احساس اون بچه‌ای رو دارم که مشقش رو ننوشته و دلش نمی‌‌خواد بنویسه،
من احساس اون بچه‌ای رو دارم که روز امتحان
، خودش رو توی کمد خونه قایم می‌کنه که کسی‌ پیداش نکنه،
اون بچه‌ای که خودش رو پشت دامن مامانش قایم می‌کنه و فکر می‌کنه دیگه هیچ چیزی
توی دنیا نمی‌‌تونه بهش آسیب برسونه،
و اون بچه‌ای که دلش می‌خواد سرما بخوره، بعد مامانش مجبور بشه مرخصی بگیره بمونه خونه براش سوپ درست کنه،
همون بچه‌ای که
شب امتحان تب می‌‌کنه و هر روز بعد از مدرسه، توی سرما میره پشت ویترین اسباب بازی فروشی، دماغش رو می چسبونه به شیشه و عروسکی رو که دوسش داره نگاه می‌کنه.
من احساس بچه‌ای رو دارم که می‌خواد همهٔ قصه‌ها واقعی‌ بشن، دلش می‌خواد پرنسس بشه، دلش می‌خواد موش‌ها براش لباس بدوزن، پری مهربون بیاد آرزوهاش رو بر آورده کنه.
من همون بچه ایم که دیروز زیر پتو قایم شد و مدرسه نرفت، همونی که پریروز دلش می‌خواست به معلمش زبون درازی کنه
، همونی که فردا امتحان داره، همونی که هر روز صبح تقویم شکلات‌ها رو باز می‌کنه، و واسهٔ هر دونشون کلی‌ ذوق می‌کنه...

۱ نظر:

کتایون گفت...

من فقط خواستم بگم چقد این احساسو درک می کنم...