نگاهش میکنم، قیافش دوست داشتنیه. تمیز و مرتبه، خیلی تلاش می کنه. کارش خیلی خوبه، معمولاً دیزاین هاش شیک و قشنگه. گاهی خجالتی بنظر میاد. اما همش ۲۴ سالشه! اگه انقدر کم سن نبود میتونستم عاشقش بشم! مثل همون همکلاسی ۱۸ سالگیم که توی همون روزهای اول دانشگاه عاشقش شدم. اونم همین جوری بود! نمیدونم من عاشقِ قابلیت آدمها میشم یا عاشقِ خودشون؟!
۳ هفته پیش اون همکلاسی ۱۸ سالگیم بعد از ۱۲ سال زنگ میزنه به این ور دنیا، در حالی که فامیلام رو صدا میکنه، می گه، قرار بود توی این تاریخ همه دور هم جمع بشیم. فقط تشکر میکنم. آخه من بهش چی بگم؟ بگم اون موقع خودت رو از من قایم میکردی. آخه بگم وقتی از دانشگاه رفتم، زنگ زدم خداحافظی کنم، به امید اینکه بدرقهام کنی، به امید اینکه بگی باهم در تماس باشیم یا اینکه یه دیدار خداحافظی داشته باشیم، فقط گفتی خداحافظ و همیشه به دلم موند. البته ۵-۶ سال پیش یه بار بهم زنگ زد و گفت من اومدم شهر شما، میخوام ببینمتون، من به شما یه معذرت خواهی بدهکارم! و من نفهمیدم اون معذرت خواهی واسهٔ کدوم یکی از بی اعتنایی هاش بود؟! بعد همدیگر رو دیدیم، یه هدیه و گل داد و رفت. بعضی چیز هارو دیگه نمیشه جبران کرد. دلی که شکست دیگه شکسته.
................................
بعد از دانشگاه میرم کتاب فروشی. ۲ ساعت و خرده ای، تمام کتاب های خوشگلی رو که نمیتونم بخرم نگاه میکنم. بعد میام خونه. تنهاییام رو با رادیو، لپتاپ و یه بشقاب باقالی پلو که باقالی هاش نپخته تقسیم میکنم. الان ساعت نزدیک ۴:۳۰ بعد از ظهرِ، همهجا تاریکه، عین ۸ شب میمونه. میخوام برم یه چُرت بخوابم!
................................
بعد از دانشگاه میرم کتاب فروشی. ۲ ساعت و خرده ای، تمام کتاب های خوشگلی رو که نمیتونم بخرم نگاه میکنم. بعد میام خونه. تنهاییام رو با رادیو، لپتاپ و یه بشقاب باقالی پلو که باقالی هاش نپخته تقسیم میکنم. الان ساعت نزدیک ۴:۳۰ بعد از ظهرِ، همهجا تاریکه، عین ۸ شب میمونه. میخوام برم یه چُرت بخوابم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر