این روزها وقتی از خواب بیدار میشم، احساس میکنم کمرم داره زیر بار این همه فشار و استرس خم میشه. اما وقتی میبینم توی گلدون پشت پنجره کنار اون گلی که از سرما یخ زده گلی هست که توی این سرما جوونه زده، باز امیدوار میشم. دیروز فکر کردم به غیر از اینکه وسط خونه بشینم و زار زار گریه کنم، چارهٔ دیگهای ندارم، اما گریه نکردم و دیروز هم گذشت. بالاخره زندگی با ضربه هاش آدم رو ضد ضربه میکنه. امتحان نیمه وحشتناک امروز هم بالاخره به خیر و خوشی سپری شد. ولی ۲ هفتهٔ دیگه یه امتحان خیلی وحشتناک تر دارم. از اون میترسم! هر روز میگام این آخر هفته میشینم سر پایان نامه ام. اما نمیشه! انقدر درس دارم که اصلاً به پایان نامه نمیرسم. نزدیک ۳ ماه دیگه، باید چیزی رو که تقریباً هنوز شروع نکردم، تموم کنم.
دوشنبه، استاد به من میگه، این طراحیای که کردی قشنگه اما بیشتر با مزه است، انگار داره یه قصه واسهٔ بچهها تعریف میکنه. انگار که به واقعیت هیچ ربطی نداره. تو این رو هر جوری که دلت خواسته کشیدی، نه اون جوری که واقعاً هست! شاید اصلاً خودت هم همچین آدمی باشی که دنیا رو اون طوری میبینی که دوست داری، نه اون طوری که واقعاً هست! میخندم، به خاطره اینکه واسهٔ ۴ تا حجم سیاه و سفید این همه قصه گفت و یهجوری هم حق داشت. اما در واقع متأسف میشم برای خودم که با وجود همهٔ تلاشهایی که میکنم، برای واقع بین تر شدن، یه دفعه یکی مچم رو میگیره و میگه، ببین، تو هنوز هم همونی که بودی!
دوشنبه، استاد به من میگه، این طراحیای که کردی قشنگه اما بیشتر با مزه است، انگار داره یه قصه واسهٔ بچهها تعریف میکنه. انگار که به واقعیت هیچ ربطی نداره. تو این رو هر جوری که دلت خواسته کشیدی، نه اون جوری که واقعاً هست! شاید اصلاً خودت هم همچین آدمی باشی که دنیا رو اون طوری میبینی که دوست داری، نه اون طوری که واقعاً هست! میخندم، به خاطره اینکه واسهٔ ۴ تا حجم سیاه و سفید این همه قصه گفت و یهجوری هم حق داشت. اما در واقع متأسف میشم برای خودم که با وجود همهٔ تلاشهایی که میکنم، برای واقع بین تر شدن، یه دفعه یکی مچم رو میگیره و میگه، ببین، تو هنوز هم همونی که بودی!