امروز باید واسهٔ ۳۰ - ۲۰ تا آدم حرف میزدم. استرس داشتم. به این فکر کردم که توی اکثر لحظات مهم زندگیم دوست هام پیشم بودن. کسایی که برام آرزوی موفقیت کنن، کسایی که بیان به حرفهام گوش بدن و برام دست بزنن، که بیان تأیدم کنن و بهم بگن خیلی عالی بود. اما الان تنهام. فکر میکنم که البته خوبه آدم گاهی تنهایی همه چیز رو تجربه کنه.
بلوزی که خواهرم هدیه داده بود پوشیدم، پالتو ئی که مامانم داده، گردنبند و شالگردنی که دوست مهربونم داده، انگشتری که اون یکی دوستم داده. اینجوری خودمو به اونها یه جوری وصل کردم، یا به عبارتی اونها رو به خودم! احساس خوشگلی و اعتماد بنفس بهم دست داد! از خونه اومدم بیرون، باد میزد توی موهام و من نگران این بودم که مدل موهام به هم بخوره. شالم رو محکم بسته بودم دور گردنم . داشتم خفه میشدم اما فکر کردم اینجوری قشنگتر و شیک تره، به قول معروف میگن بُکُش و خوشگلم کن! جَو گیر شده بودم احساس میکردم مهم شدم و همه دارن نگاهم میکنن!
توی راه ذوق زده بودم و هنوز استرس داشتم. پیرزنی که توی مترو روبروم نشسته بود به یه جای نا معلوم خیر شده بود و تند تند داشته پوستهای اطرافِ ناخون هاش رو میکَند. پسری که بغل دستش نشسته بود یه کت مردونهٔ سرمهای پوشیده بود با جلیقه اما زیرش زیرپوش پوشیده بود با یه شلوار پاره پوره و یه کیف جِر وا جِر! دلم میخواست بهش بگم تو تکلیفت رو با خودت روشن کن، بالاخره کت شلوارییای یا جِر واجِری؟! به خدا بعضی از این آدمها اصلاً انگار حس زیبایی شناسی ندارن!
خلاصه آخرین ایستگاه پیاده شدم و دوباره سوار یه اتوبوس شدم که به بیرون شهر میرفت.
هوا تمام وقت ابری و بارونی بود. اونجا که رسیدم استرسم برای یه مدت طولانی از بین رفت چون دیدم آدمها خیلی راحت و خونسرد دور هم نشستن و موضوع اونقدرها هم که فکر میکردم پیچیده نیست. البته اونجا همه تقریبا پیرو پاتال بودن و من چون سنم کمتر بود، خیلی به چشم مییومدم. بعد از اینکه با این کله گندهها قهوه خوردم، به یه کنفرانس خیلی خسته کنند گوش دادیم که خانومه کلی من و مون کرد. همش کاغذ هاش رو گم میکرد. نمیدونست کجا رو داره توضیح میده. یادش میرفت صفحهٔ بعد رو نشون بده، تقریبا ۱۵۰ بار عینکش رو زد و دوباره برداشت و همه داشتن بیرون یا در و دیوار رو نگاه میکردن. بعد از ناهار نوبت من بود. دوباره استرس گرفتم.
اما موقعی که من کنفرانسم رو شروع کردم همه من رو چهار چشمی نگاه کردن، بهم لبخند میزدن و نشون میدادن که براشون جالبه، چند تا سوال ازم پرسیدن و هیچ کس در و دیوار رو نگاه نکرد. بعد هم دو بار برام دست زدن، همه تک تک بهم تبریک گفتن و از کارم تعریف کردن. و بالاخره تقریبا همشون من رو تایید کردن.
من هم خیالم راحت شد. و بازم به این فکر کردم که خوبه آدم خیلی کارهارو تنهایی هم انجام بده تا به خودش ثابت کنه که میتونه از پسش بر بیاد.
بلوزی که خواهرم هدیه داده بود پوشیدم، پالتو ئی که مامانم داده، گردنبند و شالگردنی که دوست مهربونم داده، انگشتری که اون یکی دوستم داده. اینجوری خودمو به اونها یه جوری وصل کردم، یا به عبارتی اونها رو به خودم! احساس خوشگلی و اعتماد بنفس بهم دست داد! از خونه اومدم بیرون، باد میزد توی موهام و من نگران این بودم که مدل موهام به هم بخوره. شالم رو محکم بسته بودم دور گردنم . داشتم خفه میشدم اما فکر کردم اینجوری قشنگتر و شیک تره، به قول معروف میگن بُکُش و خوشگلم کن! جَو گیر شده بودم احساس میکردم مهم شدم و همه دارن نگاهم میکنن!
توی راه ذوق زده بودم و هنوز استرس داشتم. پیرزنی که توی مترو روبروم نشسته بود به یه جای نا معلوم خیر شده بود و تند تند داشته پوستهای اطرافِ ناخون هاش رو میکَند. پسری که بغل دستش نشسته بود یه کت مردونهٔ سرمهای پوشیده بود با جلیقه اما زیرش زیرپوش پوشیده بود با یه شلوار پاره پوره و یه کیف جِر وا جِر! دلم میخواست بهش بگم تو تکلیفت رو با خودت روشن کن، بالاخره کت شلوارییای یا جِر واجِری؟! به خدا بعضی از این آدمها اصلاً انگار حس زیبایی شناسی ندارن!
خلاصه آخرین ایستگاه پیاده شدم و دوباره سوار یه اتوبوس شدم که به بیرون شهر میرفت.
هوا تمام وقت ابری و بارونی بود. اونجا که رسیدم استرسم برای یه مدت طولانی از بین رفت چون دیدم آدمها خیلی راحت و خونسرد دور هم نشستن و موضوع اونقدرها هم که فکر میکردم پیچیده نیست. البته اونجا همه تقریبا پیرو پاتال بودن و من چون سنم کمتر بود، خیلی به چشم مییومدم. بعد از اینکه با این کله گندهها قهوه خوردم، به یه کنفرانس خیلی خسته کنند گوش دادیم که خانومه کلی من و مون کرد. همش کاغذ هاش رو گم میکرد. نمیدونست کجا رو داره توضیح میده. یادش میرفت صفحهٔ بعد رو نشون بده، تقریبا ۱۵۰ بار عینکش رو زد و دوباره برداشت و همه داشتن بیرون یا در و دیوار رو نگاه میکردن. بعد از ناهار نوبت من بود. دوباره استرس گرفتم.
اما موقعی که من کنفرانسم رو شروع کردم همه من رو چهار چشمی نگاه کردن، بهم لبخند میزدن و نشون میدادن که براشون جالبه، چند تا سوال ازم پرسیدن و هیچ کس در و دیوار رو نگاه نکرد. بعد هم دو بار برام دست زدن، همه تک تک بهم تبریک گفتن و از کارم تعریف کردن. و بالاخره تقریبا همشون من رو تایید کردن.
من هم خیالم راحت شد. و بازم به این فکر کردم که خوبه آدم خیلی کارهارو تنهایی هم انجام بده تا به خودش ثابت کنه که میتونه از پسش بر بیاد.
وقتی اومدم خونه دلم میخواست ساعتها بخوابم اما از شدت خستگی و هیجان خوابم نبرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر