سه‌شنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۸

بابا


دختر کوچولویی که روبروی من تو مترو نشسته بود، همچین عاشقانه دستهای پدرش رو توی تمام طول راه توی دست هاش گرفته بود که دلم واسهٔ بچگیم،  پدرم و همهٔ تئاتر‌های عروسکی‌ای که با هم دیدیم تنگ شد :(


هیچ نظری موجود نیست: