هوا سرد است، من بلوز شلوار نو سبز مغز پستهای مامان دوزم رو پوشیدم که خیلی نرمه. دارم پیتزا درست میکنم و به باغ اسرار گوش میدم. واقعاً این آهنگ اسرار آمیزِ برای من. من رو با خودش به رویاها میبره. چقدر ذهنم شلوغه. همش فکر و خیال ازش رد میشه. همش توی ذهنم مینویسم. به داستانی فکر میکنم که دیروز نوشتنش رو شروع کردم. از خودم میپرسم، بالاخره این دفعه داستان رو ادامه میدم؟ بالاخره این دفعه تمومش میکنم؟
به حرکت موزون کلاس باله فکر میکنم، به داستان هام، به نقاشی هام و از خودم میپرسم میخوام چیکاره بشم؟ بعد از این همه سال هنوز نمیدونم .
به حرکت موزون کلاس باله فکر میکنم، به داستان هام، به نقاشی هام و از خودم میپرسم میخوام چیکاره بشم؟ بعد از این همه سال هنوز نمیدونم .
از توی رویا بیرون میام، میبینم که پیتزاهه خیلی خوشگل شده و یه دفعه احساس زیبایی شناسی بهم دست میده!
۱ نظر:
من میگم دیدی مامانت میگفت شال ببر
میگفتی خفه میشم!
به مامانت بگو که: مرسی مامان از شم مادرانت ممنونم.شاله به کارم اومد.
از طرف یه مامان
ارسال یک نظر