برف می بارد. برف می بارد در غربت. دانه های برف می رقصند. فرود می آیند. برف نمی نشیند. چه کسی می تواند این سفیدی سرد را دوست نداشته باشد؟ راه می روم. به نوشتن فکر می کنم. توی مغزم می نویسم. گاهی از نوشتن فرار می کنم. نکند که مرا به دنیاهای ناشناخته دور ببرد. نوشتن که آب و نان نمی شود. نوشتن اما مدام به سراغم می آید. می خواهد از مغزم جاری شود روی کاغذ. سربرود. جاری شود روی کارهای نکرده ام را بگیرد.
به سی سالگی فکر می کنم. کسی من را برای سی سالگی آماده نکرده بود. چه می دانستم ۱۰ کیلو چاق می شوم. استخوان می ترکانم. چه می دانستم هورمون هایم تغییر می کنند.
به سی و پنج سالگی فکر می کنم که در راه است. به بچه ای که ندارم. به خواب های عجیبی که دیشب می دیدم. به آن همه جزئیات و برنامه ریزی در خوابم. به عطش عجیب و تمام نشدنی ام برای آموختن. به شعرهای منتشر نشده ام. به کارهای نکرده ام. به کلاس های پیش رو. به کتاب های زیادی که دور تخت خوابم انتظار ورق خوردن را می کشند.
باز این سر لعنتی درد می کند.
به سی سالگی فکر می کنم. کسی من را برای سی سالگی آماده نکرده بود. چه می دانستم ۱۰ کیلو چاق می شوم. استخوان می ترکانم. چه می دانستم هورمون هایم تغییر می کنند.
به سی و پنج سالگی فکر می کنم که در راه است. به بچه ای که ندارم. به خواب های عجیبی که دیشب می دیدم. به آن همه جزئیات و برنامه ریزی در خوابم. به عطش عجیب و تمام نشدنی ام برای آموختن. به شعرهای منتشر نشده ام. به کارهای نکرده ام. به کلاس های پیش رو. به کتاب های زیادی که دور تخت خوابم انتظار ورق خوردن را می کشند.
باز این سر لعنتی درد می کند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر