دیروز سه ساعت ورک شاپ تآتر بود, همونجا که همیشه کلاس رقص می رم و کلاس های مجانی برگزار می شه. موقعه ای که خبر نامه اش اومد, انگار یه جورایی شک داشتم که برم. نمی دونستم به دردم می خوره یا نه؟ دو دلیل من رو به رفتن سوق می داد, یکی اینکه تمرکز ورک شاپ روی زبان بدن بود و دیگری ترک کردن خونه. خیلی معمولی نهارم رو خوردم و زدم بیرون, کمی هم خوابم می اومد. وارد که شدم خیلی شلوغ نبود. وقتی شروع شد ۴۰ نفر بودیم و چند دقیقه بعد ۶۰ نفر. یه خانم و یه آقای میان سال معلممون بودن. آقا خیلی بامزه و صمیمی, درعین حال جدی, با لهجه دوست داشتنی بود و خانم نقش کمرنگ تری دشت.
دو سه نفر از هم کلاسی های قدیمی رقصم رو هم توی اون جعمیت دیدم. به خصوص یه همکلاسی قدیمی که مکزیکی یه, خواننده اپراست با صدای باریتون. چند سال بود ندیده بودمش. خلاصه اینکه دیدارها تازه شد و همون لحظه اول فکر کردم که خارج از اینکه ورک شاپ چقدر جالب باشه, یه خوبی داشته.
کلاس خیلی خوب و جالب پیش می رفت و زمان زود می گذشت تا به جایی رسید که ما باید حرکتی رو انجام می دادیم و نفر مقابل نقش آینه رو بازی می کرد. توی اون دایره بزرگ, دختری کنار من ایستاده بود. رو به هم کردیم و هر دو از هم پرسیدیم که یار هم باشیم؟
تمرین شروع شد, موسیقی ملایمی پخش می شد. نمی دونم چرا دلم خواست حرکاتم مثل یه عروسک خیمه شب بازی باشه. دختر توی آینه لبخند می زد, حرکات رو خیلی خوب اجرا می کرد, آرام و بریده بریده, محو صورتش شده بودم, محو لبخندش, مثل یه فرشته بود, موهای فرفری روشن, صورت سفید. یه لحظه فکر کردم, چقدر سال هاست که عاشق تاتر عروسکی بودم, عاشق عروسک خیمه شب بازی. همه علاقه ای که به تاتر و عروسک و خیلی شب بازی داشتم, جاری شد تو رگام, ریخت تو قلبم. اشک توی چشمام پر شد. نذاشتم دختر توی آینه بفهمه. هنوز لبخند می زد. دلم نمی خواست تمرین تموم بشه, یه حس خوبی بود, دلم می خواست عروسک توی آینه مال من باشه.
اسم عروسک وَنِسا بود.
دو سه نفر از هم کلاسی های قدیمی رقصم رو هم توی اون جعمیت دیدم. به خصوص یه همکلاسی قدیمی که مکزیکی یه, خواننده اپراست با صدای باریتون. چند سال بود ندیده بودمش. خلاصه اینکه دیدارها تازه شد و همون لحظه اول فکر کردم که خارج از اینکه ورک شاپ چقدر جالب باشه, یه خوبی داشته.
کلاس خیلی خوب و جالب پیش می رفت و زمان زود می گذشت تا به جایی رسید که ما باید حرکتی رو انجام می دادیم و نفر مقابل نقش آینه رو بازی می کرد. توی اون دایره بزرگ, دختری کنار من ایستاده بود. رو به هم کردیم و هر دو از هم پرسیدیم که یار هم باشیم؟
تمرین شروع شد, موسیقی ملایمی پخش می شد. نمی دونم چرا دلم خواست حرکاتم مثل یه عروسک خیمه شب بازی باشه. دختر توی آینه لبخند می زد, حرکات رو خیلی خوب اجرا می کرد, آرام و بریده بریده, محو صورتش شده بودم, محو لبخندش, مثل یه فرشته بود, موهای فرفری روشن, صورت سفید. یه لحظه فکر کردم, چقدر سال هاست که عاشق تاتر عروسکی بودم, عاشق عروسک خیمه شب بازی. همه علاقه ای که به تاتر و عروسک و خیلی شب بازی داشتم, جاری شد تو رگام, ریخت تو قلبم. اشک توی چشمام پر شد. نذاشتم دختر توی آینه بفهمه. هنوز لبخند می زد. دلم نمی خواست تمرین تموم بشه, یه حس خوبی بود, دلم می خواست عروسک توی آینه مال من باشه.
اسم عروسک وَنِسا بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر