این روزا انگار که روی تشک فنر بپرم, حالم بین بد و خوب در رفت و آمده. صبح اول وقت در خونه رو با اعصاب خورد باز کردم و اومدم بیرون, یه دفعه برف زد تو صورتم. یه ذوقی کردم که حالم تو یه لحظه عوض شد. فکر کردم بلاخره آرزوهایی هم هستن که برآورده می شن. خوبه که برف بیاد و سفیدی روی همه چیزای بد رو بپوشونه. اما برف به همون دو سه تا دونه رضایت داد و دیگه نیومد. خیلی وقته منتظر این سفیدیم.
الان سر کلاس نشسته ام, مغزم و بدنم به شدت خسته ست ولی قوی تر از همیشه ام. بیشتر از دو ماهه که تمام شبانه روز دارم چیز یاد می گیرم, کار می کنم, کتاب می خونم, تغییر می کنم, فکر می کنم و قویتر می شم. حس می کنم مثل یه اسفنجم یا جاروبرقیم!
به اندازه رئیس یه شرکت بزرگ فکر تو سرمه و تصمیم های خیلی مهمی هست که باید بگیرم و تقویمم تا سه هفته آینده پر از کارهایی یه که باید انجام بشه. انگار زندگیمو گذاشتن رو دور تند.
الان سر کلاس نشسته ام, مغزم و بدنم به شدت خسته ست ولی قوی تر از همیشه ام. بیشتر از دو ماهه که تمام شبانه روز دارم چیز یاد می گیرم, کار می کنم, کتاب می خونم, تغییر می کنم, فکر می کنم و قویتر می شم. حس می کنم مثل یه اسفنجم یا جاروبرقیم!
به اندازه رئیس یه شرکت بزرگ فکر تو سرمه و تصمیم های خیلی مهمی هست که باید بگیرم و تقویمم تا سه هفته آینده پر از کارهایی یه که باید انجام بشه. انگار زندگیمو گذاشتن رو دور تند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر