روز خاکستری بود
قلبم تنها بود
از تنها پنجره روشن خانه دیدم
توکا تنها آمد نشست روی پیچک بی برگ روبرو
شاید خواست بگوید که امیدی هست
اشک آمد توی چشمم اما نریخت
دیگر قطره اشکی نمانده بود
دیشب همه را ریخته بودم
قلبم تنها بود
از تنها پنجره روشن خانه دیدم
توکا تنها آمد نشست روی پیچک بی برگ روبرو
شاید خواست بگوید که امیدی هست
اشک آمد توی چشمم اما نریخت
دیگر قطره اشکی نمانده بود
دیشب همه را ریخته بودم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر