دو هفته پیش شنبه رفته بودم عروسی، عروسی کسی که از نظر نَسَبی باید نزدیک باشه اما انقدر که همدیگرو نمیبینیم، کاملا با همدیگه غریبه ایم. خب من تا حالا اینجا نرفته بودم عروسی و از حال و هوا و قول و قرارای عروسی اینجا خبر نداشتم. ویلیج یا دهی که عروسی توش بود یه جای خیلی خیلی سرسبزه و ۲ ساعت و نیم با اینجا که پایتخته فاصله داره و جزوِ جاهای تقریبا پرت محسوب میشه. روزِ عروسی یه روزِ بارونیِ پر از مِه بود. عروسی توی سالن بخشداری (ده) بود که برای مناسبتهای مختلف به مردم اجاره داده میشه. قرار بود که عقد ساعتِ ۱۲ باشه بنابر این ما ساعتِ ۱۱ با عروس که از ساعت ۹ حاضر و آماده و بچه به بغل بود رفتیم اونجا. ساعت ۷ آرایشگر اومده بود خونه و موهای عروس رو توی کمتر از ۲ ساعت درست کرده بود. عروس ۲ سال از من کوچیکتره، دوماد ۴ سال، ۱۲ ساله که باهمن و دو تا هم بچه دارن، یه ۶ ساله و یه ۲ ساله.
عروس رو که میبردیم سالن، کلی قوطی حلبی به ماشین بسته بودیم که خیلی صدای با مزهای میداد، البته توی اون ۵ دقیقه راه تا به سالن برسیم، همه قوطی هارو از دست دادیم و فقط یکیش تا آخر موند.
عقد خیلی خسته کنند، بی حال، غیرِ رمانتیک و نسبتا طولانی بود، عقدشون بدتر از عقدهای ما، کلی حرفهای بی ربط رو از روی کاغذ خوند، یکی دو جا رو هم گم کرد. از اول تا آخر مهمونها جیکشون هم در نیومد، حتا وقتی که عروس دوماد وارد شدن، نه یه دستی، نه یه ذوقی، بعدم که عقد تموم شد و بله گفتن، هیچکی صداش در نیومد، بعد حلقه دست کردن، همدیگرو بوسیدن، مهمونا هنوز عینِ بُز نگاه میکردن! آخرش عاقد گفت حالا اجازه دارین تبریک بگین! و مردم خیلی کوتاه دست زدن! همین! من میخواستم بگم اَه که گِلِتون بگیرن با این سردیتون و قانون مَندیتون که اینجا هم اجازه و قانون مطرحه! و از همین جا بود که لحظه به لحظه متعجب تر شدم و لحظه به لحظه حوصلهام بیشتر سر رفت!
عروسی خیلی خسته کنند و طولانی بود. مهمونها بعد از غذا که حدود ساعت ۱ بعد از ظهر بود تا ساعت حدود ۶ بعد از ظهر فقط با هم حرف زدن و آبجو و مشروب خوردن و سیگار کشیدن! تازه ساعت ۶ شروع کردن به رقصیدن. من میخواستم کله خودمو بکوبم به دیوار، نه کسی رو درست حسابی میشناختم نه ۴ تا جوون اونجا بود که باهاشون گپی بزنم، بیرون هم که سرد بود و همیشه یه عده دمِ در واستاده بودن سیگار میکشیدن. اینجا آدمها و به خصوص جوون ها، به طرزِ وحشتناکی سیگار میکشن. انقدر که اینا پشتِ سر هم آبجو میخورن، من همش فکر میکنم که این همه مایعات رو کجاشون جا میدن؟!
تمامِ زمان بین ناهار و رقص رو من چندین بار رفتم نشستم توی ماشین، یه کمی درس خونم، یه کمی با موبیلام چت کردم، با دوستم ۴۵ دقیقه حرف زدم. تو ماشین سرد بود، بیرون بارون مییومد، من صندل پام بود، پاهام یخ کرده بود، یه پتو تو ماشین پیدا کردم و پیچیدم دورم و بالاخره هر جوری بود زمان رو گذروندم. از وقتی که رقص شروع شد، باز یکمی بهتر شد تا یک ساعت بعدش که یه سری عروس رو برداشتن و رفتن تو رستوران خیابون پشتی، اونجا بزن و برقص داشتن که جالب بود، آهنگهای محلی خودشون رو میخواندن که همشون بلد بودن، یکی آکاردئون میزد، یکی هم گیتار. بقیه هم بسته به هر آهنگی یه کارایی میکردن، مثلا بازوهاشون رو توی هم مینداختن و خودشون رو به راست و چپ تکون میدادن یا بشین و پاشو میکردن یا بپر بپر. من خیلی از این جور کاراشون خوشم مییاد، هر چی فکر کردم، دیدم ما اصلا آهنگ مخصوصِ مناسبتی نداریم که همه باهم بخوننش و یه حرکتِ خاصی باهاش انجام بدن و فکر کردم چه حیف. از بچه ۱۳-۱۴ ساله تا زن و مرد ۸۰-۹۰ ساله، همه با هم میخونن و میرقصن. یه چیزی مثلا مثلِ دختر اینجا نشسته، گریه میکنه...
اما جا خیلی کوچک و تنگ بود و همه شروع کردن به سیگار کشیدن و یواش یواش من داشت نفسم میگرفت. تاحالا به عمرم عروسی که انقدر سیگار بکشه ندیده بودم. خلاصه انقدر سیگار کشیدن که منو از اونجا هم دوباره فراری دادن و توی بارون دوباره راه افتم رفتم توی ماشین نشستم.
بعد که دوباره برگشتن تو سالن، منم دوباره رفتم تو. از رقصشون تو سالن خیلی لذت بردم، نه به خاطرِ اینکه خوشگل میرقصیدن، بلکه همشون بلدن برقصن، حتا بچههای ۱۱-۱۲ ساله حتما توی مدرسه تمرین داشتن و رقصهای دونفره رو یاد گرفتن که من حتا یه دونه رقص دو نفر هم محض رضای خدا بلد نیستم، از این خوشم اومد که خانومهای ۷۰ سال به بالا چنان رنگ و وارنگ لباس پوشیده بودن و چنان بالا پایین میپریدن و طولانی میرقصیدن که تصورش برای منِ جوون سخت بود. از این ناراحت شدم که مامانهای ما میگن وا بَده! خدا مرگم بده، منِ پیرزن قِر بدم؟! من لباس صورتی بپوشم؟ این به سنم نمیخوره، من که یه پام لبِ گوره، برقصم چی کار؟! و حرفهای مشابهِ دیگه.
هر جوری بود تا حدودِ ۱۱ شب سر کردم. ولی این همه بد گذشتن و سختی باعث شد که با یه سوال درگیر بشم و اونم اینکه، آیا من به این فرهنگِ عجیب قریب، به این جشن گرفتنهای بی سرو ته، به قانون مندیهای بی مورد، یه روزی عادت میکنم، یا اینکه قراره همه عمر برام عذاب آور باشه؟
آیا مثل یه گیاهی میشم که از توی گلدونش درش آوردن که تو یه گلدونِ بهتر بکارنش، ولی هر گلدونی رو امتحان میکنن بهش نمیخوره و وقتی میخوان به گلدونِ خودش برش گردونن، اون تو هم دیگه جا نمیشه، چون که حالا رشد کرده؟ یا این که یه روزی همه چیز بهتر میشه؟
تمامِ زمان بین ناهار و رقص رو من چندین بار رفتم نشستم توی ماشین، یه کمی درس خونم، یه کمی با موبیلام چت کردم، با دوستم ۴۵ دقیقه حرف زدم. تو ماشین سرد بود، بیرون بارون مییومد، من صندل پام بود، پاهام یخ کرده بود، یه پتو تو ماشین پیدا کردم و پیچیدم دورم و بالاخره هر جوری بود زمان رو گذروندم. از وقتی که رقص شروع شد، باز یکمی بهتر شد تا یک ساعت بعدش که یه سری عروس رو برداشتن و رفتن تو رستوران خیابون پشتی، اونجا بزن و برقص داشتن که جالب بود، آهنگهای محلی خودشون رو میخواندن که همشون بلد بودن، یکی آکاردئون میزد، یکی هم گیتار. بقیه هم بسته به هر آهنگی یه کارایی میکردن، مثلا بازوهاشون رو توی هم مینداختن و خودشون رو به راست و چپ تکون میدادن یا بشین و پاشو میکردن یا بپر بپر. من خیلی از این جور کاراشون خوشم مییاد، هر چی فکر کردم، دیدم ما اصلا آهنگ مخصوصِ مناسبتی نداریم که همه باهم بخوننش و یه حرکتِ خاصی باهاش انجام بدن و فکر کردم چه حیف. از بچه ۱۳-۱۴ ساله تا زن و مرد ۸۰-۹۰ ساله، همه با هم میخونن و میرقصن. یه چیزی مثلا مثلِ دختر اینجا نشسته، گریه میکنه...
اما جا خیلی کوچک و تنگ بود و همه شروع کردن به سیگار کشیدن و یواش یواش من داشت نفسم میگرفت. تاحالا به عمرم عروسی که انقدر سیگار بکشه ندیده بودم. خلاصه انقدر سیگار کشیدن که منو از اونجا هم دوباره فراری دادن و توی بارون دوباره راه افتم رفتم توی ماشین نشستم.
بعد که دوباره برگشتن تو سالن، منم دوباره رفتم تو. از رقصشون تو سالن خیلی لذت بردم، نه به خاطرِ اینکه خوشگل میرقصیدن، بلکه همشون بلدن برقصن، حتا بچههای ۱۱-۱۲ ساله حتما توی مدرسه تمرین داشتن و رقصهای دونفره رو یاد گرفتن که من حتا یه دونه رقص دو نفر هم محض رضای خدا بلد نیستم، از این خوشم اومد که خانومهای ۷۰ سال به بالا چنان رنگ و وارنگ لباس پوشیده بودن و چنان بالا پایین میپریدن و طولانی میرقصیدن که تصورش برای منِ جوون سخت بود. از این ناراحت شدم که مامانهای ما میگن وا بَده! خدا مرگم بده، منِ پیرزن قِر بدم؟! من لباس صورتی بپوشم؟ این به سنم نمیخوره، من که یه پام لبِ گوره، برقصم چی کار؟! و حرفهای مشابهِ دیگه.
هر جوری بود تا حدودِ ۱۱ شب سر کردم. ولی این همه بد گذشتن و سختی باعث شد که با یه سوال درگیر بشم و اونم اینکه، آیا من به این فرهنگِ عجیب قریب، به این جشن گرفتنهای بی سرو ته، به قانون مندیهای بی مورد، یه روزی عادت میکنم، یا اینکه قراره همه عمر برام عذاب آور باشه؟
آیا مثل یه گیاهی میشم که از توی گلدونش درش آوردن که تو یه گلدونِ بهتر بکارنش، ولی هر گلدونی رو امتحان میکنن بهش نمیخوره و وقتی میخوان به گلدونِ خودش برش گردونن، اون تو هم دیگه جا نمیشه، چون که حالا رشد کرده؟ یا این که یه روزی همه چیز بهتر میشه؟