پنجشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۹۰

باز هم بچه ها

۵ روز هفته قبل رو روزی ۱۰ ساعت سر کار بودم. دو روز اول رو یه جا بودم و سه روز بعدیش رو یه جای دیگه. توی گروه اول ی پسر کوچولو ۵ ساله خیلی دوست داشتنی بود، منم انگار یه جوری یادم رفته بود که اینجا با بچه هاشون خیلی معمولی مثل آدم بزرگ ها حرف می زنن. بهش با صدای بچه گونه گفتم می خوای برات یه عروسک انگشتی درست کنم که ی موش کوچولو باشه مثل خودت؟ یه دفعه گفت تو چرا مثل نی نی ها حرف می زنی! من واقعا جا خوردم و در عین حال خندم گرفت. سریع دست و پام رو جم کردم و معمولی صحبت کردم و فکر کردم اینجا احترام به بچه ها چقدر اهمیت داره. 
تا همین چند وقت پیش می نوشتم که چقدر بچه های ایرانی لوس تر، وابسته تر، بی انضباط تر و بی فرهنگ تر از این بچه های اروپایی هستن. اما این مدت بچه بد اروپایی به قدر کافی دیدم و فکر کردم شاید واقعا بچه های ایرانی لوس تر و وابسته تر باشن اما بقیه چیزهای تربیتی خیلی نسبی هستن و خانواده بد و خوب همه جای دنیا هست. همون طوری که آدم خوب و بد همه جای دنیا هست. منتها بچه های ایرانی شاید کارهایی می کنن که خیلی بیشتر تو چشم ما به عنوان یه ایرانی فرو می ره. 
خلاصه این که این ۳ روز آخر، چند تا پسر وحشی، پدر ما ۳ تا مربی رو در آوردن. وحشی که می گم به این خاطره که تمام وقت کتک کاری می کردن و چیز پرت می کردن. گردش هم که می رفتیم برف به سر و کله بقیه یا به تابلو رستوران ها و به باجه های تلفن پرت می کردن. این دو تا، روز چهارم از چنگال های یک بار مصرف پلاستیکی از روی میز دسرکش رفته بودن و دو تا سیخونک وسطیش رو شکونده بودن، بعد دو تا چنگال رو از ته به هم چسبنده بودن، یعنی یه اسلحه دو سر درست کرده بودن که واقعا می شد باهاش چشم یه بچه دیگرو درآورد یا تا ته تو گوشت یکی دیگه فرو کرد! دو تا برادر هم بودن که مرتب با مشت همدیگرو می زدن، خیلی هم محکم می زدن، یعنی با تمام قدرت. البته بماند که من فکر می کنم خیلی از بچه ها این روز ها به خاطر دیدن کارتون های خشونت آمیز، وحشی شدن. اما اینا دیگه آخرش بودن و خب ۱۰ ساعت رو سر کردن با همچین بچه هایی خیلی کار آسونی نیست.    

۴ نظر:

پرستو سمیعی گفت...

امروز اینجا، جمعه است. در آکلند. من دو ماه است که مهاجرت کردم و الان در وضعیتی هستم که انگار یک نفر پاش رو گذاشته بیخ حلقم. آرشیوت رو از اول خوندم. می دونم خودت این کاره ای .ولی نمی دونی چقدر آرامش بخش بود. اینکه همه اون چیزهایی رو تجربه کردی، در کلیات، که من هم دارم تجربه می کنم. گاهی وقت ها وقتی می بینی که برای تو نیست که یک اتفاق خاص افتاده بلکه اقتضای شرایطه و برای همه پیش می آد، خوشحال کننده است.
مرسی برای اینکه می نویسی.
پرستو
parastou@gmail.com

MercedeAmeri گفت...

خوشحالم که از وبلاگم خوشت اومده :)

بانوی معبد سوخته گفت...

فکر کنم اینجا از اون دست وبلاگایی که من دیگه نمی تونم نخونمش. :)

MercedeAmeri گفت...

:) خوشحالم