۱۳-۱۴ سالی می شد که آرزو داشتم خونه زندگی خودم رو داشته باشم، کاسه کوزه خودم رو، خونواده خودم رو. برآورده شدن و کامل شدن بعضی آرزو ها کمی طول می کشه خب. آدم باید گاهی صبور باشه، درضمن باید آمادگی پذیرش رو هم داشته باشه. آخه آدم گاهی چیزی رو آرزو می کنه، بدون این که فکر کنه آیا آمادگی روحی و روانی و جسمی برای پذیرشش رو داره یا نه. همیشه آرزو داشتم تخت دو طبقه داشته باشم و برم طبقه دومش بخوابم. البته آرزو داشتم که یه خواهر برادری هم داشته باشم که طبقه پایینش بخوابه. توی خونم دو تا تخت دوطبقه دارم که فقط بالاش تخته و زیر یکیش مبله و زیر اون یکی از این پارچه های ننویی یه که می تونی خودتو بندازی توش و بخوابی و فکر کنی لب ساحلی. شب اول که اون بالا خوابیدم، یه جور عجیب غریبی بود، آخه ارتفاعش بیشتر از ۲ متره و جلوش نرده ای چیزی نداره. اما الان دیگه عادت کردم. فقط فاصله پله هاش زیاده و باریکن و کف پای آدم رو درد می یاره، حالا باید یه فکری به حال پله هاش بکنم.
یه سر دوشی پهن و خوب برای حمامم خریدم که تازه چراق های رنگی هم داره! دوباره باید یه سری هم به ایکا بزنم. دیروز برای اولین بار توی خونم آشپزی کردم، زرشک پلو پختم. بوی غذا توی خونم پیچید. چند تا کارتن باز کردم و زمین آشپز خونه رو تی کشیدم. بیشتر از دو هفته است که هوا ۱۵- درجه است. عجیب اینه که تعداد روزهای آفتابی خیلی زیاد شده. تو کوچه ها هنوز برف نشسته و کفش های خیس زمین خونه رو کثیف می کنن. هنوز سرما خوردم و آبریزش بینی دارم. گاهی حالم بهتر می شه و گاهی بدتر. امروز ظهر، بعد از مدت ها لوبیا پلو پختم، آخه نه خیلی اهل خوردن لوبیا پلو ام، نه پختنش، اما خیلی خوشمزه شد. شب پیتزا گذاشتم توی فر، صدای زنگ ساعت فر که بعد از ۱۰ دقیقه توی خونه پیچید، انگار که زنگ در بهشتو می زنن. خونه ام آفتابگیر و دلبازه و برخلاف جاهای قبلی، خیلی ساکت و آرومه. خوشحالم که عشق توی خونم جریان داره.
مثل بچه ها که می ترسن شکلات خوشمزشون تموم بشه و یواش یواش یه لیس بهش می زنن، می ترسم که این یه سال زود تموم بشه و مجبور شب دوباره اسباب کشی کنم.
۱ نظر:
چه جالب منم تو اتاق جدیدم هوخ بت دارم البته برعکس تو قبلاها از هوخ بت بیزار بودم الانم فقط تحملش میکنم و از قضا مشکل باریکی پلههای نردبونش رو من هم دقیقا دارم. شبا با دمپایی لژ دار ازش بالا میرم :))
راه حل پیدا کردی بهم بگو ...
ارسال یک نظر