پنجشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۹۰

عشق

عشق یعنی فقط ۲ یورو داشته باشی، بعد بری بیبی سیتری ۲۰ یورو بگیری و کلی پول دار بشی و تصمیم بگیری که همنو با پارتنرت که پول نداره تقسیم کنی. از تو اسرار و از اون انکار. بعدش برای خونه ۱۰ یورو خرید کنی و ۱۰ یورو باقی مونده رو بدی به اون که برای خودش سر کارش غذا بگیره و خودت بمونی با ۲ یورو. 

شنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۹۰

آهای...

آهای خانم هایی که در یک رابطه با ابیوز عاطفی زندگی می کنین، اگر پارتنرتون مرتب بهتون می گه که آدم بیخود و چلفتی هستین، اگر خونتون رو می کنه تو شیشه، اگر جونتون رو به لبتون می یاره، اگر تحمل نداره و نمی تونین دو تا کلمه حرف حساب رو آروم باهاش بزنین، اگر وقتی عصبانی می شه، از کنترل خارج می شه و چیز می شکونه یا پرت می کنه، اگر اکثرا محبت هاش خاله خرسه ای هستن، اگر برای کمک تو یه کار ساده، مثل نوشتن یه نامه اداری، اشکتون رو هر دفعه در می یاره و بهتون احساس بد بودن و احمق بودن می ده، اگر سرتون داد می زنه و می گه که به قدر کافی ازش تشکر نمی کنین، می گه که آدم بی تربیتی هستین (که حتا اگر هم باشین، باید سعی کنین که بهتر حرف زدن رو یاد بگیرین اما آدمی که خودش بهتون فحش می ده، سرتون داد می زنه و عربده می کشه، خودش اصلا در حدی نیست که بخواد با تربیت بودن رو به کسی یاد بده)، اگر همه راه هارو امتحان کردین، از مؤدب خواهش کردن، داد زدن، فحش دادن، هول دادن، کتک زدن، تا بهش حالی کنین که از کاری متنفرین اما هنوز هم دقیقا همون کاری رو که ازش متنفرن باهاتون می کنه، فکر نکنین که باید تحمل کنین، اگر کسی بهتون گفت مدارا کن، گوش نکنین، اگر کسی گفت زندگی دو نفری همینه دیگه، گوش نکنین، فقط جونتون رو بر دارین و از رابطه فرار کنین. نگین دوسم داره، نگین دوسش دارم، قوی باشین، پاتونو بذارین رو دلتون، مطمئن باشد کسی رو پیدا می کنین که بدونِ همهٔ این آزارها دوستون داره و شما هم دوسش دارین. زندگی گاهی خیلی شیرین تر از اونی یه که به نظر می یاد.     

دختر‌های هم وطن در بلادِ خارجه!

دختر ۳۳ ساله، بعد از ۴ سال زندگی در بلادِ کفر، هر با که می ره دستشویی، بعدش می ره از نوک سر تا شصت پاش رو می شوره! اگر هم بیرون باشه، می یاد خونه می شوره می ره! برای این که اینجا توالت هاش به اندازه کافی برای خانم تمیز نیستن! خانم حتا تی و سطل آشغالش رو هم از ایران می ذاره تو چمدونش می یاره چون اینجا خوبش نیست! می گه پول ندارم، می خوام کار پیدا کنم، بعد با پول باباش تاکسی می گیره می ره این ور اون ور، هی می ره مهمونی و رستوران ایرانی. والا من تو این ۳ سال و نیم، اگر ۲ بار رفته باشم مهمونی.
دختر ۲۶ ساله، از ۸ صبح تا ۵ بعدازظهر که کلاس داره دستشویی نمی ره، حتا سعی می کنه آب نخوره که مجبور نشه بره دستشویی، برای این که اینجا توالت هاش به اندازه کافی برای خانم تمیز نیستن! 
بچه ۲ ساله رو که هنوز پوشک می پوشه، روزی چندین بر، هر بر که دستشویی کنه می شوره، با این که بچه پوستش به شدت خشک و حساسه و دکتر بارش کلی دوا درمون داده. می گم آخه خوب چرا همچین می کنی. بچه اذیت می شه. می گه آخه پی پیش کثیفه، تمیز نمی شه! می گم بلاخره داره از بدن خودش می یاد بیرون، غذایی یه که خورده، نمی خواد بماله به سر تو که! توی پوشکه، با دستمال مرطوب تمیز می کنی دیگه. مگه این آدم های این ور دنیا، این همه سال این کارو کردن، چشون شد؟ بچه هاشون خیلی هم حالشون خوبه. رویی یه بر آخر شب بچه رو بشر خب! حتما باید تو سرمای ۱۵- درجه بچه رو بیرون هم که هستی بشوری؟! خب مریض می شه بچه!
صاحب خونه قبلیم که ۳۰ ساله اینجاست، وقتی توالت رو با دستمال ضدعفونی پاک می کردم، می گفت فایده نداره، تمیز نمی شه، باید بشوریش!!!
به نظرتون این تمیزی ها بیمارگونه نیست؟!؟!؟!

پنجشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۹۰

باز هم بچه ها

۵ روز هفته قبل رو روزی ۱۰ ساعت سر کار بودم. دو روز اول رو یه جا بودم و سه روز بعدیش رو یه جای دیگه. توی گروه اول ی پسر کوچولو ۵ ساله خیلی دوست داشتنی بود، منم انگار یه جوری یادم رفته بود که اینجا با بچه هاشون خیلی معمولی مثل آدم بزرگ ها حرف می زنن. بهش با صدای بچه گونه گفتم می خوای برات یه عروسک انگشتی درست کنم که ی موش کوچولو باشه مثل خودت؟ یه دفعه گفت تو چرا مثل نی نی ها حرف می زنی! من واقعا جا خوردم و در عین حال خندم گرفت. سریع دست و پام رو جم کردم و معمولی صحبت کردم و فکر کردم اینجا احترام به بچه ها چقدر اهمیت داره. 
تا همین چند وقت پیش می نوشتم که چقدر بچه های ایرانی لوس تر، وابسته تر، بی انضباط تر و بی فرهنگ تر از این بچه های اروپایی هستن. اما این مدت بچه بد اروپایی به قدر کافی دیدم و فکر کردم شاید واقعا بچه های ایرانی لوس تر و وابسته تر باشن اما بقیه چیزهای تربیتی خیلی نسبی هستن و خانواده بد و خوب همه جای دنیا هست. همون طوری که آدم خوب و بد همه جای دنیا هست. منتها بچه های ایرانی شاید کارهایی می کنن که خیلی بیشتر تو چشم ما به عنوان یه ایرانی فرو می ره. 
خلاصه این که این ۳ روز آخر، چند تا پسر وحشی، پدر ما ۳ تا مربی رو در آوردن. وحشی که می گم به این خاطره که تمام وقت کتک کاری می کردن و چیز پرت می کردن. گردش هم که می رفتیم برف به سر و کله بقیه یا به تابلو رستوران ها و به باجه های تلفن پرت می کردن. این دو تا، روز چهارم از چنگال های یک بار مصرف پلاستیکی از روی میز دسرکش رفته بودن و دو تا سیخونک وسطیش رو شکونده بودن، بعد دو تا چنگال رو از ته به هم چسبنده بودن، یعنی یه اسلحه دو سر درست کرده بودن که واقعا می شد باهاش چشم یه بچه دیگرو درآورد یا تا ته تو گوشت یکی دیگه فرو کرد! دو تا برادر هم بودن که مرتب با مشت همدیگرو می زدن، خیلی هم محکم می زدن، یعنی با تمام قدرت. البته بماند که من فکر می کنم خیلی از بچه ها این روز ها به خاطر دیدن کارتون های خشونت آمیز، وحشی شدن. اما اینا دیگه آخرش بودن و خب ۱۰ ساعت رو سر کردن با همچین بچه هایی خیلی کار آسونی نیست.    

یکشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۹۰

خونه جدید

۱۳-۱۴ سالی می شد که آرزو داشتم خونه زندگی خودم رو داشته باشم، کاسه کوزه خودم رو، خونواده خودم رو. برآورده شدن و کامل شدن بعضی آرزو ها کمی طول می کشه خب. آدم باید گاهی صبور باشه، درضمن باید آمادگی پذیرش رو هم داشته باشه. آخه آدم گاهی چیزی رو آرزو می کنه، بدون این که فکر کنه آیا آمادگی روحی و روانی و جسمی برای پذیرشش رو داره یا نه. همیشه آرزو داشتم تخت دو طبقه داشته باشم و برم طبقه دومش بخوابم. البته آرزو داشتم که یه خواهر برادری هم داشته باشم که طبقه پایینش بخوابه. توی خونم دو تا تخت دوطبقه دارم که فقط بالاش تخته و زیر یکیش مبله و زیر اون یکی از این پارچه های ننویی یه که می تونی خودتو بندازی توش و بخوابی و فکر کنی لب ساحلی. شب اول که اون بالا خوابیدم، یه جور عجیب غریبی بود، آخه ارتفاعش بیشتر از ۲ متره و جلوش نرده ای چیزی نداره. اما الان دیگه عادت کردم. فقط فاصله پله هاش زیاده و باریکن و کف پای آدم رو درد می یاره، حالا باید یه فکری به حال پله هاش بکنم.   
یه سر دوشی پهن و خوب برای حمامم خریدم که تازه چراق های رنگی هم داره! دوباره باید یه سری هم به ایکا بزنم. دیروز برای اولین بار توی خونم آشپزی کردم، زرشک پلو پختم. بوی غذا توی خونم پیچید. چند تا کارتن باز کردم و زمین آشپز خونه رو تی کشیدم. بیشتر از دو هفته است که هوا ۱۵- درجه است. عجیب اینه که تعداد روزهای آفتابی خیلی زیاد شده. تو کوچه ها هنوز برف نشسته و کفش های خیس زمین خونه رو کثیف می کنن. هنوز سرما خوردم و آبریزش بینی دارم. گاهی حالم بهتر می شه و گاهی بدتر. امروز ظهر، بعد از مدت ها لوبیا پلو پختم، آخه نه خیلی اهل خوردن لوبیا پلو ام، نه پختنش، اما خیلی خوشمزه شد. شب پیتزا گذاشتم توی فر، صدای زنگ ساعت فر که بعد از ۱۰ دقیقه توی خونه پیچید، انگار که زنگ در بهشتو می زنن. خونه ام آفتابگیر و دلبازه و برخلاف جاهای قبلی، خیلی ساکت و آرومه. خوشحالم که عشق توی خونم جریان داره.  
مثل بچه ها که می ترسن شکلات خوشمزشون تموم بشه و یواش یواش یه لیس بهش می زنن، می ترسم که این یه سال زود تموم بشه و مجبور شب دوباره اسباب کشی کنم.

سه‌شنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۹۰

در جستجوی آرامش و خوشبختی

یکشنه است، خسته، له و درب و داغون توی خونه جدیدم نشستم پای کامپوتر. منت ۴ نفر رو  کشیدم و کمی هم غر شنیدم تا بلاخره آخرین اسباب رو امروز بعدازظهر آوردیم و من تونستم ساعت ۵ بعدازظهر تو خونه جدیدم نهار بخورم. حس عجیب و جدیدی، برای اولین بار یه خونه گرم و نرم داشتن و حس خوب آرامش رو تجربه کردن، برای اولین بار خودت تصمیم بگیری چی رو کجا بذاری بدون هیچ محدودیتی همه چیز رو همون جایی که می خوای بذاری و بدونی تا خودت برش نداری همونجا می مونه. آرامش و سکوت خوب خونه بعد از ۸ شبانه روز که رنگ آرامش رو ندیدی. صاحب خونه قبلیم خیلی ازییاتم کرد، خوشحالم که رنج دوباره اسباب کشی رو به جون خریدم و جا به جا شدم. خیلی امیدوارم که این یک سالی که قراره تو این خونه باشم، همه چیز به خوبی و خوشی بگذره. 
فردا صبح باید ساعت ۶ بیدار شم برم سر کار، تا جمعه هر روز از ۷ صبح تا ۵ بعدازظهر سر کارم و قراره کلی با بچه ها کاردستی درست کنم، باغ وحش هم قراره بریم. یک هفته با دربه درها خیلی سخت و طاقت فرسا بود.هوا خیلی سرد بود، ۱۵- درجه، صبح باید طبق معمول ۶ بیدار می شدیم و ۷ سر کار بودیم. 
این دفعه خیلی تفاوت رفتار بچه ها از مدرسه های مختلف برام جالب و مشهود بود و اینکه چقدر مدارس روی تربیت بچه ها تاثیر می گذارن. اینکه چطور بچه ها تو گروه هم کلاسی و هم مدرسه ای شون رفتار می کنن و چقدر این رفتار مدرسه با مدرسه فرق می کرد.