نمی دونم چرا انقدر خسته ام. هرچی میخوابم انگار فایده نداره، حسابی له ام، تمام بند بندِ وجودم خسته است. همه مفصل هامو حس میکنم بس که خستگی توشونه، مدت هاست حتا سراغِ ریدر نرفتم تا دو خطی بخونم، اصلا جون ندارم. الان ۲۱ روزه که از سفرِ در به دریم برگشتم، اما انگار اون همه در به دریهای تابستون و اون همه کار، هنوز توی جونمه. توی این سه هفته، به غیر از یه روز کارِ گرافیک و یه بعدازظهر بیبی سیتری، کارِ دیگه ای رو قبول نکردم. هنوز کلی اسباب اثاث تو اتاقم هست که بعد از اسباب کشی، نرسیدم جا به جاشون کنم.
۳ هفته میشه که دانشگاهِ جدیدم شروع شده، هنوز جا نیفتادم، هنوز کلاس هام پس و پیشه، هنوز نمیدونم چی به چیه. توان ندارم. جلسه اول که رفتم سرِ کلاس، از بزرگی کلاس و پر بودنش دهنم باز موند، نزدیکِ ۶۰۰ نفر سرِ کلاس بودن! استاد با میکروفنی که انداخته بود گردنش درس میداد. خیلی برام تجربه جالب و جدیدیه اما نمیتونم انقدر که میخوام ازش لذت ببرم چون خسته ام. دانشگاه اولی که تموم کردم و دومی رو که هنوز دارم میرم، بیشتر مثلِ مدرسه هستن. یعنی در واقع مثلِ قدیمها که توی ایران مدرسه عالی هنر وجود داشت.
از کلاس که مییام گاهی ۲ ساعت میگیرم میخوابم، اما انگار نه انگار که خوابیدم، بازم خسته ام. فکر میکنم یه جورایی پیر شدم، توانِ قبلیم رو دیگه ندارم. دیروز هیچی نشده، تحویلِ کار داشتیم، اولش که کار رو شروع کردم، هیجان داشتم از این که دوباره کارهایی رو میکنم که سالها بود نکرده بودم و کار یه خلاقیت و سرزندگی خاصی بهم میداد، اما هرچی پیش رفت، دیدم دیگه انرژی و توانِ ۱۳ سالِ پیش رو که این درس رو برای اولین بار شروع کردم، ندارم. رشتهای رو هم که پارسال توی یه دانشگاه شبانه شروع کردم هنوز دارم میرم و مشقهای اون رو هم باید انجام بدم. سرِ کلاس تمرین عملی حتا فکر میکردم پروژهای که انجام دادم، به درد نمیخوره و منظورِ استاد رو درست نفهمیدم، اما وقتی بهم گفت که خیلی خوبه و یه مثبت بهم داد، کلی هیجان زده شدم.
بعضی روزها حتا حالِ اینکه تا سرِ کوچه برم رو ندارم. خیلی به محیطِ خونه احتیاج دارم و خیلی خوشحالم از اینکه خونه خودمو دارم. دوست دارم خونه باشم، برنج پاک کنم، رب درست کنم، شیربرنج بپزم، با زودپزی که مامانم تابستون برام خریده، آش و آبگوشت و قورمه سبزی درست کنم.
۳ هفته میشه که دانشگاهِ جدیدم شروع شده، هنوز جا نیفتادم، هنوز کلاس هام پس و پیشه، هنوز نمیدونم چی به چیه. توان ندارم. جلسه اول که رفتم سرِ کلاس، از بزرگی کلاس و پر بودنش دهنم باز موند، نزدیکِ ۶۰۰ نفر سرِ کلاس بودن! استاد با میکروفنی که انداخته بود گردنش درس میداد. خیلی برام تجربه جالب و جدیدیه اما نمیتونم انقدر که میخوام ازش لذت ببرم چون خسته ام. دانشگاه اولی که تموم کردم و دومی رو که هنوز دارم میرم، بیشتر مثلِ مدرسه هستن. یعنی در واقع مثلِ قدیمها که توی ایران مدرسه عالی هنر وجود داشت.
از کلاس که مییام گاهی ۲ ساعت میگیرم میخوابم، اما انگار نه انگار که خوابیدم، بازم خسته ام. فکر میکنم یه جورایی پیر شدم، توانِ قبلیم رو دیگه ندارم. دیروز هیچی نشده، تحویلِ کار داشتیم، اولش که کار رو شروع کردم، هیجان داشتم از این که دوباره کارهایی رو میکنم که سالها بود نکرده بودم و کار یه خلاقیت و سرزندگی خاصی بهم میداد، اما هرچی پیش رفت، دیدم دیگه انرژی و توانِ ۱۳ سالِ پیش رو که این درس رو برای اولین بار شروع کردم، ندارم. رشتهای رو هم که پارسال توی یه دانشگاه شبانه شروع کردم هنوز دارم میرم و مشقهای اون رو هم باید انجام بدم. سرِ کلاس تمرین عملی حتا فکر میکردم پروژهای که انجام دادم، به درد نمیخوره و منظورِ استاد رو درست نفهمیدم، اما وقتی بهم گفت که خیلی خوبه و یه مثبت بهم داد، کلی هیجان زده شدم.
۳ نظر:
مرتب ورزش میکنی ؟
مطمئنی که افسرده نیستی ؟
ممنون ناشناس جان از پیغامت، کلاس رقص میرم ؛)
فکر میکنم یه دلیلش اینه که نور کوچه تو اتاقم میافته و اتاقم شبها عینِ روز روشنه و مغزم نمیتونه بخوابه. دیشب یکی از دوست هام اومد با هم پردههای ضخیم زدیم، دیشب بهتر خوابیدم :)
به احتمال کم خونی هم فکر کن چون خانمها باید ماهی چند روز قرص آهن بخورن به خاطر روزهای پریود .
ارسال یک نظر