فردای روزی که از سفر برگشتم، با یه آهنگساز معروف قرار کاری داشتم. اون گفت برای صبحانه قرار بذاریم. برای اولین بار رفتم یه رستورانِ ترکی، اون هم برای صبحانه. من زودتر رسیدم، رفتم توی حیاط کنارِ فواره نشستم، هوا خنک بود. همه چی برام حال و هوای دربند رو داشت. صدای آب، خنکی هوا. صبحانه رو با اشتها خوردم و خیلی بهم چسبید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر