پنجشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۹۰

حالِ تو قوطی

آخه از اون ور دنیا زنگ می زنی، حال منو می کنی تو قوطی چه کنی؟ هان؟ به خدا همه شب کابوس می دیدم، با سردرد بیدار شدم. این روز ها همش فکر می کنم کجای روحم سوراخه؟ از کجاشه که این همه انرژی می ره بیرون؟ چرا انقدر له و داغونم. می دونم که  تهِ تهِ روحم سوراخه. تو سوراخش کردی، از همون اولِ اول، هر روز سوراخشو گشادتر کردی. تمام روح و اعصابمو اسیدپاشی کردی. بعد هی نشستی نگاه کردی. هی گفتی وا! چرا خسته ای؟! برو دکتر، مریضی، یه  چیزیت کمه. و من همیشه یه چیزیم کم بود. چیزی که دکتر پیداش نمی کرد. چیزی که تو نمی دیدیش، خیلی ها نمی دیدنش. هنوزم کمه، هنوزم خسته ام. باری که رو شونه هام گذشتی، ۱۳-۱۴ ساله که رو شونه هام سنگینی می کنه و فشارشون می ده. تو که برش نداشتی، فقط سنگین ترش کردی. هی توش چپوندی، این گوشه، اون گوشه. شونه درد آزارم می ده، زندگیمو سخت می کنه. دستامو دوست دارم. بلدم خوب ازشون استفاده کنم، اما درد نمی ذاره. گاهی نمی تونم برقصم، دستم خواب می ره. گاهی نمی تونم نون بِبُرم، توان ندارم، روزایی بود که سرمو نمی تونستم بشورم چون دستام خواب می رفتن. می دونم که کوله بارو نمی بینی. می دونم که نمی خوای قبول کنی که هست. تو که نمی تونی از رودوشم برش داری، تو رو به مقدساتت قسم، واستا کنار. بذار این بارو بذارم زمین. نمی تونم، دیگه نمی تونم. خستم، داغونم، بغض گلومو گرفته، داره خفم می کنه. می خوام فریاد بزنم.
هر بار که اومدم کوله بارو بزاریم پایین، پریدی وسط. نذاشتی. دلم می خواد دستام خوب بشه. آرزو دارم یه روزی بیاد که شونه درد نداشته باشم. این عذاب وجدانی که همیشه بهم دادی، داغونم کرده. انرژی عجیبی تو داغون کردنِ آدم ها داری. اون اسیدی که پاشیدی، اثر کرده، خیلی چیزامو از بین برده که دیگه ترمیم نمی شن. بذار اون چیزایی که مونده رو حفظ کنم. به خدا دارم شبانه روز تلاش می کنم. به خدا خیلی رو خودم کار می کنم. خیلی عوض شدم. اما کمکم کن. کمکت اینه که هیچ کار نکنی. فقط باش. نمی تونم بخوام که نباشی. 
می خوام توانی بمونه برای زندگی خودم، خونواده یی که یه روز دلم می خواد داشته باشم. دلم می خواد اون موقع دیگه این بغض نباشه. دلم می خواد بچه مو بتونم بغل کنم. همش می ترسم دستام خواب بره. می ترسم یه روز بچه ام بگه مامان بغلم کن، من نتونم. می ترسم یه روز مادر خوبی نباشم برای بچه هام. بذار ترسام کم بشه. 
منو تو سال هاست که نمی تونیم کاری برای هم بکنیم. زنگ می زنی، سوال های تکراری می پرسی که چی؟ سوال هایی که ۲۰ بار پرسیدی و هر دفعه هم جوابشون یکی بوده. تو که اصلا خبر نداری تو ۶ ماه گذشته به من چی گذشته. اصلا نمی دونی کجا زندگی می کنم، چطور زندگی می کنم، تو که شونه یی نداری که سرمو روش بذارم. پیش تو هیچ وقت نمی تونم که خودم باشم. هیچ وقت منو همین طور که هستم، قبول نکردی. هیچوقت. نمی دونی که چقدر حرف دارم، حرفایی که شنونده یی براشون نیست. وقتی از ان سر دنیا حالمو می گیری، جای سرخی انگشتای دستت روی رون پام می سوزه. 
پرده اشک نمی ذاره ببینم چی می نویسم. 
دلم می خود دستمو بلند کنم، با تمام قدرتم، یه کشیده بزنم تو صورت هر کسی که بقیه رو تو *چرخه ابیوز می ندازه. طوری بزنم که شاید بیدار شه. 



۱ نظر:

زنی که آوازش از سرانگشتانش جوانه می زند گفت...

من هم شریک؟ توی همه هق هق هایت و حرف هایت؟ کلمه به کلمه اش؟ نمی دانم برای چه کسی نوشتی اما من هم همین حرف ها را دارم. با چند نفر ... تنها نیستی. من هم شریک.
:*